بسته ادبی ماه خدا منتشر شد

شناسه خبر : 121879

1401/01/31

تعداد بازدید : 1222

بسته ادبی ماه خدا منتشر شد

همزمان با ماه پر خیر و برکت رمضان و به همت جمعی از بانوان طلبه و مبلغ فعال هنرهای ادبی، بسته ادبی ماه خدا شامل شعر و داستان کوتاه منتشر شد.

 

سرپرستی و هماهنگی تولید بسته هنری ادبی ماه خدا را سیده معصومه معنوی بانوی طلبه و مبلغ استان هرمزگان به عهده داشته و خانم ها زهرا عیوضی‌، فاطمه نوری، منیره السادات موسوی، فرشته پناهی، قاسمی دهکردی، مریم رمضان قاسم، مریم اختریان، نرگس ایرانپور، سیده مریم جعفری، طاهره کیانی، محدثه شفیع ‌خانی، عاطفه صادقی، لیلا پرون، فاطمه میرابوطالبی، مهری سادات میرلوحی، طاهره کنگازیان، زهره ساده، فاطمه سادات باطنی، رحیمه محمدی، فاطمه علیزاده، مهناز علی پور، مهین بخشی، مرضیه دروازه بان، زهرا کارگر، زهرا بابائی، مریم رحمتی، زهرا زارع نظری، اکرم رضائیان قلعه، مریم حقیری و مریم ایوزخانی در تولید آن مشارکت داشته اند.

 

 

*******************************

 

بخش شعر

 

در شام تار فتنه ها بیدار بودی
در جنگ با تکفیر، حق را یار بودی
 
همچون کبوتر تا خدا پرواز کردی
لب تشنه اما تشنه ی دیدار بودی
 
به مناسبت شهادت شهدای حرم رضوی
سروده فرشته پناهی/ اصفهان
 

*******************************

ماه رمضان، ماه خدا ست
ماه،بندگی ،ماه صفا ست
ماه ، دل دادن ودل دادگی است
ماه، محبوب شدن ، نزد خداست
ماه، بیدار شدن ، در سحر است
ماه،خالص شدن، جان وتن است
ماه ، نازل شدن ، قرآن است
ماه ، خودسازی ، هر انسان است
 
سروده منیره السادات موسوی / اصفهان
 

*******************************

یا خدا
توی ماه رمضان
میشه تو را صدا کنم
ز غیر تو دل بکنم
شما مرا نگاه کنی
 
سروده فاطمه نوری/ قم
 

*******************************

سحرگاهان تو را دیدن چه زیباست
شمیم عشق بوییدن چه زیباست
دمی بایاد تو دل کندن از غیر
تورا تنها پرستیدن چه زیباست
خجل از بار سنگین گناهان 
جبین بر خاک ساییدن چه زیباست
الهی ! هارِبُ منکَ الیکَ
در آغوشت درخشیدن چه زیباست
الهی سیدی هَبنی بفضلِک
امیدِ لطف و بخشیدن چه زیباست
لک الحمدُ علی بَسطِ لِسانی
به دلها نور باریدن چه زیباست
 
سروده زهرا عیوضی/ قم
 

*******************************

رمضان ، ماه خدا ، مشهد و وقت  افطار
تا حرم ، غرق صفا ، صوت اذان ، دیدن یار
چای و خرمای حرم ، بوی خدا بوی بهشت
چای و خرمای حرم مرهم درد بیمار
زائری کنج حرم  ، با دل و جان می خواند
یا رضا لطف شما بر من مسکین بسیار
با امید آمدم و روزه گشودم اینجا
دعوتم کرده ای و هست عنایت در کار
آرزو می کنم ای معنی جود و احسان
 کاش مشمول دعایت شوم آقا این بار
 
سروده زهرا عیوضی/ قم
 

*******************************

امشب تمام افرینش جا به جا شد 
بین زمین تا اسمان محشر به پا شد
فزت به‌رب الکعبه گفت هستی عالم
قدر تمام مسلمین یکسر عزاشد
 
سروده مریم ایوزخانی/ قزوین
 

*******************************

یارب مددی روح دعا ویدا شد 
در محضر یکتایی تو شیدا شد 
مقصد که رسد اجابتش پابرجا 
اسباب دعا در شب قدر پیدا شد 
 
سروده زینب امیدی مقدم/ تهران
 

*******************************

 

بخش داستانی

 
"منتظر" 
 
 
جمعه بود .مادر بزرگ  جز  قرآنش را خواند به نیابت آمدنش ،
خانه را آب و جارو کرد مثل جمعه های قبل ،  نزدیک افطار شد  خودش را به سختی به پشت بام رساند.
اشک از چشمانش می چکید رو به قبله کرد و گفت : اقاجون قربونت بشم «یابن الحسن .» تا جون دارم منتظرت می مونم.
 
بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ۚ / هود ۸۷
 
به قلم مریم حقیری/ اصفهان
 

*******************************

"تونل نور" 
 
در اتاق نمور نیمه تاریک انتهای حیاط که چند پله می خورد بسمت پائین پشت دار قالی دختر جوان با روسری گل گلی و دامن چین دار  تند وتند میبافت و صدای تاپ ،تاپ کوبیدن شانه بر تار پود نخها با صدای دلنشین آوازش درهم آمیخته بود .   
مادر با سینی سبزی آش  وارد اتاق شدو کنارش نشست و همانطور که سبزی پاک میکرد روبه گلنار کرد .
_ دخترم   کمی هم استراحت کن با دهان روزه حالت خراب میشه 
گلنار کمرش را کشید وصاف کرد ورو به مادر با  لبخند معنی دار   گفت :چیزی به عروسیمان نمانده باید هرچه زودتر  تمامش کنم .
یکسال بود برای جهیزیه اش قالی می بافت یک ماه دیگر عروسیش بود و چیزی به پایان ان نمانده بود. چند  روز بعد بلعخره تمام شد . با خوشحالی همراه پدر برای پرداخت قالی را به بازار فرش فروشان  بردند . خریداران فرش دورش جمع شدند، از زیبایی نقش وبافت ان متحیر بودند . لابلای قالی را نخ ابریشم کار کرده بود .  کلی قیمتهای  مختلف پیشنهاد دادند  ،ولی گلنار می خواست انرا به اتحادیه فرش فروشان بفروشد تا سرش کلاه نگذارند  . فرش را با کلی سفارش به دکان فرش فروشی حاج عباس امانت گذاشت که  بعد از پرداخت به قیمت خوب بفروشد تابا پول ان  هرچه زودتر جهیزیه اش را بخرد  فردای ان روز همراه مادر  برای احیائ شب قدر به مسجد رفتند آنجا مملو از جمعیت بود . گلنار گوشه ای نشست و مفاتیح را باز کرد تا جوشن کبیر بخواند . زن جوانی  با دو دختربچه  زیبا  کنارش نشسته بودند .دختر ۵ یا ۶ساله چادر مشکی به سر داشت و کنار مادرش با خواهر کوچکش بازی میکرد. صدای مداحی دلنشین از بلندگوی مسجد فضا را پر کرده بود   زن به حال خودش بودو دعاکنان اشک می ریخت  . وزیر لب زمزمه میکرد . چراغها را خاموش کردند  . صدای گریه وناله مردم درهم آمیخت .  عزاداری به اوج خود رسید. زن جوان همچنان گریه وناله میکرد واز خدا کمک می خواست .  آنقدر زجه زد که دیگر گلنار فراموش کرد برای خودش دعا کند اشک دخترک که به مادرش چسبیده بود دلش را آزار میداد .لحظاتی بعد قران سر گرفتند مداح به امام موسی کاظم که رسید برای ازادی اسرا وزندانیان دعا میکرد که صدای ناله وفریاد زن بلندتر شد انقدر زجه زد که از حال رفت اطرافیان دورش جمع شدند .آب آوردندو  به سروصورتش زدند .بخاطر بی حالی مادر  صدای گریه کودکان زن بلند شده بود. گلناردختر کوچکش را بغل گرفت تا آرامش کند . دقایقی بعد زن چشمان عسلی زیبایش  را باز کرد.  نگاه معصومش را به اطراف چرخاند ارام نشست . کودکش همچنان گریه وبی قراری  میکرد و مادرش را می خواست زن با اشاره دست کودکش را گرفت   ودر آغوش کشید. کودک در بغل مادر آرام گرفت زنان پراکنده شدند آخر مجلس شد برق ها را روشن کردند گلنار به زن جوان نزدیک شد و گفت ؛
_ بهتر شدید ؟ خیلی نگرانتون شدم .
 زن با چشمان  اشک آلود مریم را نگاه کرد وگفت :     
_ ترا خدا ببخشید باعث ناراحتی شما واطرافیان شدم ، دست خودم نبود .
_ نه خواهش میکنم .
_ کاری از دست من ساختس ؟ می تونم کمکتون کنم ؟
_ نه عزیز خدا خیرتون بده مشکل من را فقط خدا می تونه حل کنه 
قران ومفاتیحش را داخل کیف بزرگ دست دوزش گذاشت دست بچه هایش را گرفت ومظلومانه رفت .
نگاه گلنار همچنان آنها را دنبال میکرد تا اینکه از مسجد خارج شدند .
کمی دورتر  مادر گلنار  با چند زن صحبت میکرد .گلنار نزدیکشان رفت .
حاج خانم صوری همسر حاج آقا پیشنماز مسجد راجع به زن جوان صحبت میکرد و میگفت :
_مشکل این بنده خدا با اینهمه پولها که جمع کردیم باز حل نمیشه .
با تعجب پرسیدمشکلش چیه ؟
حاج خانوم روی صندلی نماز نشست وگفت : 
_دوساله پیش ،  شوهرش از یک نفر پول قرض گرفت تا یه  تولیدی بزنه  اما آنقدر از آن جنسها از چین وارد کردند که ورشکست شد چون نتونست بدهکاریش را به موقعه بده کسی که قرض داده بود هر ماه کلی  روی بدهیش اضافه کرد . دست آخر شکایت کردو و شوهرش رادوساله   بخاطر بدهکاری زندان انداخته،  بنده خدا زنه به این دختر کوچکش  دو ماهه بار دار بود که شوهرش  رفت زندان 
 
فاطمه خانم   که همه بهش می گفتند اجاق کور  اهی کشید  وگفت :
_ آدم بدبخت از اول تا اخر بدبخته، بنده خدا این زنه ده سالش بوده که پدر و  مادرش  تو  زلزله بم مردند.اون و چند خواهر و برادرش افتادند دست عموی نامردش ۱۴سالگیش شوهرش  دادند به یه مرد  که پانزده  سال از خودش بزرگتره ان  بنده خدا هم زن وبچه وزندگیش تو زلزله از بین رفته بودولی مرد خوب ومومنی بوده اما بیچاره آنقدر وضع مالیش بد بوده که  آمدند   تهران  چند سال اول آنقدر زحمت کشیدند ، زندگی شون   داشت درست میشد که این اتفاق افتاده بنده خدا این زن جوان  حالا تنها وبی کس در این شهر غریب مونده 
گلنار با تعجب پرسید؛
_ شما ازکجا میدونید ؟
_ مستاجرمه خوب می شناسمش خیلی زن نجیبه هر روز می ره خونه های مردم نظافت میکنه تا پول اجاره خونه و یه لقمه نون برای بچه هاش  جور کنه 
از وقتی مشد حسن به رحمت خدا رفته   ،تنهای تنها شدم. از  کمردرد نمی تونم کارهام را بکنم  ، بنده خدا این زن  میاد خونمون کمکم میکنه خدا بیامرز شوهرم  که دوزار برام پول نزاشته فقط از اجاره خونه ان یه اتاق و آشپزخونه  اموراتم میگذره وگرنه بخدا  ازش کرایه خونه نمیگرفتم .  چون ازم پول نمی گیره و تو کارهای خونه کمکم میکنه منم در عوض بچه هاش را نگه میدارم.  هم ثواب داره هم اینکه از تنهایی درمیام . 
زنها همه گفتند خدا خیرتون بده
گلنار رو به حاج خانم صوری کرد وگفت:
حالا بدهیش چقدر هست؟ حاج خانم سری تکان داد وگفت:
_ زیاده مادر  
_ خب چقدر ؟؟؟
۷۰  میلیون تومن
 یکساله من وحاج آقا با کمک مسجدی ها  داریم براش پول جمع میکنیم ۳۰میلیون جمع شده بازم ۴۰ میلیون کم داره طرف هم راضی بت این پول نیست کل ۷۰ میلیون رو می خوادتا رضایت بده 
 
حاج خانم دستش را روبه آسمان برد وگفت :
_الهی به حق این شبهای  عزیز ماه رمضون مشکل این زن نجیب حل بشه
همه یک صدا گفتند : 
الهی امین 
ان شب گلنار از شب تا صبح به فکر ان زن بود تا اینکه تصمیم گرفت برود بازار وقالی  را بفروشد و پولش را به آن زن بدهد .
فردا در دکان نانوایی  حاج حسین رفت . که نامزدش  انجا کار میکرد.ازپشت شیشه نانوایی دید  احمد  خمیر درست میکند .  چند ضربه ارام به شیشه مغازه زد .با  اشاره دست  ، نامزدش را صدا زد
احمد بالبخند بیرون امد وگفت : 
_ به به سلام حاج خانم خوشکل ما از این طرفا!؟
گلنار خنده اش را دزدید سرش را پائین انداخت وگفت :
_یه کار مهم باهات داشتم .
_ خیر باشه  
_ خیره 
_ بیا بریم تو اینجا خوب نیست وایسیم 
گلنار داخل مغازه رفت . احمد از کنار گونی های آرد صندلی چوبی را آورد.با دستمالی  پاکش کرد وبا اشاره دستش گلنار چادرش را جمع کرد و روی صندلی نشست احمد دستانش را شست و وچهارپایه ای را روبروی گلنار گذاشت و روبه رویش نشست نگاه عاشقانه ای به گلنار کردو گفت :
 _ چه روسری خوشکلی سرت کردی خیلی بهت میاد 
خب سراپا گوشم بفرمائید سرکار علیه  
گلنار پوست خندی زد،سرش را پائین انداخت من ومنی کرد:
_می خواستم ، می خواستم  ۷ _۸ ماه  دیگه  عروسیمون راعقب بندازیم .
_ چراا!؟
گلنار مفصل ماجرا را تعریف کرد وگفت که در این فرصت می خواهد یک قالی دیگر ببافد تا با پول فروش ان جهیزیه اش را کامل کند ، احمد اولش سکوت کرد بعد از چند دقیقه نگاه تحسین آمیزی به نامزدش کردو گفت: 
_آفرین به حاج خانوم فداکارم ، خیلی هم خوبه تا ان موقع قسط یخچال وتلویزیون را که من می خواستم بگیرم تموم میشه  می تونم  یک  فرش ماشینی خوشکل برای عروس خانم خوشکلم خودم  بخرم ولی فعلا فرش ماشینی تا بعدها عوضش میکنیم . نیازی نیست دوباره قالی ببافی 
_ نه باید ببافم بهت قول میدم این دفعه در عرض ۷_ ۸ ماه تمومش کنم . تازه چرا تو فرش بخری همون بالی را هم   قرار نبود  جهیزیه بیارم  راستش  خودت میدونی پدرم باحقوق کارگری نمی تونه همه جهیزیه مرا تکمیل کنه از اول هم می خواستم با فروش این قالی جهیزیه ام را بخرم . توهم خرجت زیاده خرج عروسی پول پیش اجاره خونه و...نمی خواد فرش راهم گردن بگیری و.... انروز گذشت .....
گلنار تصمیم خودش را گرفته بود.  پدر و مادرش راهم راضی کرد فردای آنروز به همراه احمد و پدرش قالی را به قیمت ۴۵ میلیون تومان فروختند ۴۰میلیون را برای آزادی همسر ان زن دادند ،۵ میلیون دیگر نخ خرید و دوباره شروع به بافتن قالی دیگری کرد.
گلنار  از اینکه تونسته بود دل یک خانواده را شاد کند خیلی خوشحال بود. باسرعت شروع کردن به بافتن قالی دوم 
 هنگام بافتن حال وهوای دیگری داشت. تابستان بود وهوا بسیار گرم  لبانش از تشنگی خشکیده بود . می بافت ومی بافت و زیر لب برای امیر المومنین علیه السلام نوحه می خواند و اشک میریخت شب شهادت امیر المومنین علی علیه السلام  بود .  ساعتها گذشت .اذان مغرب از مسجد محل به گوش می رسید .
خسته بود .به زحمت بلند شد .کمی خم وراست شد تا کمرش صاف شود .کنار حوض حیاط رفت .در حال  وضو گرفتن بود که مادرش از پنجره اتاق نگاهش کرد وگفت: 
_مادر زود بیا افطارت را باز کن   
گلنار در حالی که مس پاهایش را میکشید ، سرش را بلند کرد و گفت  : 
'_نوش جان شما بخورید من بعد نماز
 می ایم  
به اتاقش رفت کنار دارقالی سجاده مخملی قرمز رنگ را پهن کرد چادر سفیدش رابرسر کردزیر نور کم رنگ لامپ که از سقف اتاق آویزان بود ، بت نماز ایستاد  و خالصانه ترین  نمازش را خواند . در  آخر نماز  در حال سجده پایانی حمد‌وسپاس خدا را بر زبان آورد همانطور که مرتب میگفت : یالله، یا الله ، یا الله '، یا الله.........
ناگهان احساس کرد حس بسیار عجیب ولذت بخشی از پشت گردنش تمام وجودش را فرا گرفت و ناگهان احساس سبکی کرد  در فضا رها شد . خودش را در تونل بسیار نورانی، خوشرنگ وزیبایی دید که  از مبدا ان  نور اورا فرامی خواندند  . ناگهان به سرعت نور بسمت آن نور حرکت کرد . همانطور که در حال حرکت بود ،  از شدت لذت و زیبایی که غرق در ان نور بود، نا خود آگاه   در حال حرکت جیغ میزد و باشتاب پیش میرفت .   از دور وپست سرش  صدای ناله وفریاد ضعیفی شنید ناگهان از   آن تونل بسرعت به عقب کشیده شد . هرچه عقب ترمیرفت  صدا بلندتر میشد یک دفعه متوجه شد صدای  مادرش است که  فریاد میزند یا امیرالمومنین دخترم را بهم برگردون رفته ،رفته صدای مادر بلندتر و واضح تر شد و با ضربهای که  به سرو صورتش میزدند، ناگهان چشمان گلنار باز شدن خود را  در آغوش مادر دید که  مرتب گریه میکند و میگوید الهی شکر ت دخترم برگشت با تعجب دید همه اهل خانواده دور برش هستند وگریه میکنند  . انقدر ان تجربه برایش لذت بخش وباورنکردنی بود که از برگشتن به دنیا بسیار ناراحت بود . با ناراحتی گفت مامان چرا نگذاشتی بروم  
پایان
به قلم اکرم رضائیان قلعه/ تهران
 

*******************************

"بندگی مخلصانه"
 
همهمه ای که به گوش می رسید حاکی از زیادی جمعیتی بود که دورم جمع شده بودند، نمی توانستم چشمهایم را باز کنم و درد شدیدی احساس می کردم حتی متوجه نشدم چگونه من را به بیمارستان انتقال داده بودند؛ وقتی چشمانم را باز کردم همه جا تار بود و گوش هایم هیچ صدایی را نمی شنید فقط یک سر تار می دیدم که روی صورتم خم شده بود، قدرت حرف زدن نداشتم و نمی دانستم چه کسی در کنارم است که دستی به صورتم می کشد و هر از گاهی روی صورتم خم می شود؛ اندکی که گذشت همه چیز واضح می شد و صدای مبهمی به گوشم می رسید باز هم بلند شد و نگاهش را به نگاهم دوخت و لبهایش تکان می خورد دقیق که شدم دیدم سعید است باورم نمی شد او که الان باید اصفهان باشد! برای دقایقی چشهایم را بستم وقتی به خودم آمدم صدای ضعیفی مرتب می پرسید:مهدی جان خوبی؟ الان حالت چطوره؟ چشمهایم را باز کردم خودش بود سعید که مرتب روی صورتم خم می شد و  خیره در چشمانم احوالم را می پرسید به سختی گفتم: خوبم و دوباره خوابیدم. تا صبح روز بعد در بیمارستان و تحت مراقبت پزشک بودم و در این مدت سعید لحظه ای تنهایم نگذاشت و البته مانند بازپرس بازجویی می کرد که چطور تصادف کردی؟ و من هر بار به او توضیح می دادم که: ببین سعید فقط یادم است که برای تهیه ی وسیله های کارگاه از کارگاه بیرون آمدم و دیگر نفهمیدم چه شد...
رو به بهبودی می رفتم و با نظر پزشک مرخص شدم ، پای چپم به اضافه ی دست راستم شکسته بودند و پس از عمل جراحی گچ گیری شده بودند و زیر لب غر می زدم: آخر این چه مدل تصادف بود پایم که شکست حتما باید دستم هم خرد می شد یا دستم که شکست دیگر چرا پایم می شکست آن هم به این شکل ضربدری. برای کوچکترین جا به جایی سعید بود که با دقت زیاد کمکم می کرد و در مسیر منزل هم آن قدر با احتیاط رانندگی می کرد که مبادا آب در دل من تکان بخورد.
وقتی سعید به داخل کوچه بنفشه پیچید سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم؛ مقابل منزل حاج علی توقف نمود و پیاده شد و زنگ در را زد، حاج علی پس از باز نمودن در و سلامی با سعید به کنار ماشین آمد و شروع کرد به احوالپرسی و پشت سرش حمید آمد و پس از احوالپرسی شروع کرد به شوخی: به به چه چکمه ی سفیدی داری... همگی زدیم زیر خنده. حمید آمده بود که به سعید کمک کند تا من را از ماشین پیاده کنند و در همان حال حاجیه صدیقه نیز به جمعمان ملحق شد پس از پیاده شدن چشمم به نازنین افتاد که همانجا در راهرو ایستاده بود و هرچند سعی می کرد بغضش را پنهان کند ولی ناراحتی در چشمانش موج می زد، همیشه در مواقعی که اتفاق بدی می افتاد این چنین بود نگران می شد ولی اضطرابش را فرو می خورد و عادی برخورد می کرد و این باعث می شد به دیگران روحیه بدهد، در کل حالات دوست داشتنی ای داشت و من مجذوب صبوری اش بودم.سعید با کمک حمید که برادر بزرگ تر بود من را به داخل خانه هدایت می کردند و حاج علی و حاجیه صدیقه نیز با مرتب گفتن جمله ی مواظب باشید همراهیمان می کردند. به راهرو که رسیدیم نازنین همانطورکه با من و سعید احوالپرسی می کرد کمک می داد تا از پله ها بالا برویم انتهای راهرو اتاق بزرگ و مجزایی وجود داشت و سمت راست راهرو دری بود که به سمت هال باز می شد ؛ نازنین در اتاق را باز کرد و با وارد شدن به اتاق با خودم گفتم ای بابا کارم ساخته است... همه چیز مهیا بود گوشه ای از اتاق برایم تختی گذاشته بودند و تلویزیون و کمد و جالباسی و میز و... نشان دهنده ی این بود که بالاخره باید چند روزی همانجا بمانم؛ پس از این که روی تخت جا گرفتم همگی کنارم نشستند و شروع کردیم به صحبت در مورد نحوه ی تصادف و بعد هم سعید شروع کرد به تکرار توضیحات پزشک و سپس حمید و سعید خداحافظی کردند و به خانه هایشان رفتند و من پلک هایم سنگینی می کرد چشمهایم را بستم که بخوابم ولی گاهی دست نازنین را احساس می کردم که روی پیشانی ام قرار می گرفت و دستانم را در دست می فشرد فهمیدم هر چند وقت یکبار می آید سری به من می زند و می رود، وقتی بیدار شدم صداهایی از هال به گوش می رسید نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم چهار را نشان می داد گوش هایم را تیز کردم از صداها معلوم بود که هر دو برادر و سه خواهر آمده اند همه متاهل بودند و هر کدام دو سه فرزند قد و نیم قد داشتند ده دقیقه ای گذشت در اتاق باز شد صدای نازنین را شنیدم که می گفت: خوابه ولی سعید همانطور که وارد اتاق می شد رو به من با لبخندی گفت: دیگر خواب بس است بلند شو برویم و در همین حال حمید و هادی نیز آمدند سلام و احوالپرسی کردند هادی کنارم نشست: چه کردی شوهر عمه؟! خندیدم و گفتم: من که هیچ، از حسن آقا نجار بپرس چه کرده؛ حسن آقا همان مرد میانسالی بود که با ماشین به من زده بود و همین باعث شد هر سه بزنند زیر خنده؛ سپس با اصرار سعید دست و پای شکسته ام را نایلون پیچیده و من را به حمام انتقال دادند پس از استحمام حالم بهتر بود و وقتی دوباره به اتاق بازگشتیم دیدم سفره ی افطار را در همان اتاق چیدند وبا صدای اذان سعید و حمید و هادی پس از اینکه من روی تخت دراز کشیدم برای وضو و نماز رفتند، نازنین نمازش را در همان اتاق خواند و سپس هر کدام از زن برادرها،خواهرها و شوهرهایشان پس از نماز و نیایش وارد اتاق می شدند و با من سلام و احوالپرسی گرمی داشتند و سر سفره ی افطار می نشستند،  همه بودند حتی داماد حمید و پس از اینکه همه سر سفره حاضر شدند افطار را شروع کردند و محور صحبتشان هم من بودم، از کارگاه و تصادف و اینکه سعید بلافاصله کنارم حاضر شده و به بیمارستان انتقالم داده گرفته تا این که دوربین، صحنه ی تصادف را گرفته و حسن آقا زنگ زده به این و آن که من مقصر نیستم و این حرفها؛ انگار جلسه ی بررسی تشکیل شده باشد هرکسی چیزی می گفت تا اینکه صدای زنگ در خانه بلند شد هادی در را باز کرد و عموی نازنین به همراه خانواده یا الله گویان وارد شد و از همان لحظه عیادت ها شروع شد هنوز دقایقی نگذشته بود که باز صدای زنگ در و این بار پدر و مادرم بودند هنوز داشتند سلام و احوالپرسی می کردند که همسایه ی حاج علی نیز آمد و سپس دایی نازنین نیز از راه رسیدند؛ همهمه ای به پا شده بود هرکسی با دیگری گفتگو می کرد و صدای بازی بچه ها به همراه گریه ی مدام نوه ی حمید نیز مضاف شده بود، نازنین وزن برادرها و خواهرهایش در آشپزخانه کمک می کردند و باجناق ها و سعید و هادی پذیرایی را انجام می دادند پس از این که همگی رفتند سعید یک بار دیگر توصیه های دکتر را یاد آوری کرد و آخرین نفری بود که از خانه خارج می شد نگاهی به ساعت انداختم ده شب بود، نازنین که به اتاق آمد اجازه ی حرف زدن ندادم و پرسیدم: حالا چرا جای من را اینجا درست کردی مگر خودمان خانه نداشتیم؟! گفت:بابا اصرار داشت همینجا باشیم از همان روز تصادف مرتب پیگیر احوالت بود و گفت این اتاق را مهیای حضورتان کنیم. خودم هم می دانستم با این اوضاع شکستگی به تنهایی نمی توانم کوچکترین حرکتی داشته باشم و محال بود حاج علی بگذارد تنها باشم ولی بی قرار شده بودم و نمی توانستم تحمل کنم گفتم: بیا برویم خانه ی خودمان. گفت:اوه تا بهبودی کامل شما همینجا ماندگاریم اصلا فکر خانه را هم نکن. خودم هم می دانستم بهانه می آورم، هرچند نمی توانستم دوری از سیگار و موادم را تحمل کنم ولی هرچه هم فکر می کردم باز هم نمی شد حالا بر فرض مثال که می گفتم اینجا راحت نیستم آخر چه چیزی موجب نا راحتی بود؟! امکاناتی که برایم فراهم کرده بودند؟! با خودم گفتم اصلا مرد حسابی آمدی و رفتی خانه ات الان که مثل قبل نمیتوانی نازنین را به بهانه های مختلف بپیچانی و بیرون موادت را مصرف کنی ولی انگار شیطان می گفت خوب واضح به او بگو که من اعتیاد دارم و الان با این وضعیت تو باید در مصرف مواد کمکم کنی دوباره به خودم نهیب می زدم که ای بابا با خصوصیاتی که من از نازنین سراغ دارم و طی این دو سال اخلاقش را کامل شناختم این از محالات است اگر در جا سکته نکند حتما طلاقش را می گیرد؛ صدای نازنین بود که رشته ی افکارم را از هم گسست: چرا جواب نمیدی؟ پرسیدم مگر چه گفتی؟ گفت:مدتیه دارم می پرسم اینجا ناراحتی؟ اصلا انگار نه انگار جواب نمیدی. با لبخندی در جوابش گفتم: نه چرا باید ناراحت باشم اتاق مجزا با همه امکانات در اختیارم است، جایم گرم و نرم و مانند پادشاهی نشستم یکی می آورد یکی می برد دیگر چه می خواهم. لبخندی زد و گفت :با اجازه ی پادشاه برای استراحت می روم چیزی به سحر نمانده. رفت پتویش را آورد و روی زمین خوابید  نگاهم بر چهره ی زیبا و معصومش معطوف ماند چقدر آسوده خاطر بود با وجود امکانات، خوابیدن روی زمین بدون تشک و حتی بالش را ترجیح می داد آخرین فرزند حاج علی و خانواده ای ثروتمند بودند و من دو سالی بود که داماد این خانواده بودم خانوادهی من تقریبا از قشر محروم جامعه حساب می شد شش برادر و سه خواهر بودیم که همگی تشکیل خانواده داده بودند و خانواده ی شلوغی بودیم ولی فقط من تحصیلات دانشگاهی را گذراندم و در جامعه با به دست گرفتن برخی امور فرهنگی برای خودم کسی شده بودم هرچند از همان زمان ها به سیگار روی آوردم ولی هیچکس نمی دانست آنقدر پنهانی کارم را انجام می دادم که هیچکس بویی از این ماجرا نبرد و چون از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بودم توانستم رضایت خانواده ی حاج علی را جلب کنم ولی طی این دوسال زندگی مشترک هرگز جرأت نداشتم جلوی نازنین سیگار روشن کنم و هر بار به بهانه های مختلف دور از چشم او مواد مصرف می کردم و حالا بیقرار شده بودم؛ نمیدانم چگونه خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم نازنین در حال نماز بود فهمیدم که سحری را خورده و دارد نماز صبح را می خواند،همیشه در ماه مبارک بیشتر وقتها از بعد از نماز صبح تا ظهر مشغول عبادت و قرائت قران می شد. در این مدت گاهی اوقات صبح ها و برخی مواقع عصرها سر و کله ی سعید پیدا می شد یک بار می آمد سر و صورتم را اصلاح می کرد، یک بار من را به حمام می برد، برای تغییر روحیه ام گاهی میگفت سفره  ی افطار را در باغچه ی جلوی منزل پهن کنند، گاهی با کمک حمید من را به ماشین می برد و گشتی در شهر می زدیم، برایم نوبت دکتر می گرفت و کارهایی که در طول زندگی ام شاید هیچ وقت یکی از برادرهایم برایم انجام ندادند؛ من و نازنین هرچند از خانواده های شلوغی بودیم ولی فرهنگ دو خانواده خیلی باهم متفاوت بود. روزها می گذشت و من رو به بهبودی می رفتم نیت کرده بودم مابقی روزه هایم را بگیرم و چه صفایی داشت روزه ها ی  خانه ی حاج علی که دیگر در آ نها خبری از مصرف پنهانی مواد وظاهر سازی نبود؛ به لطف خداوند توانستم در ماه مبارک رمضان مواد را ترک کنم. 
 
به قلم زهرا زارع نظری/ کرمان
 

*******************************

"به امید تجربه ی دوباره"
 
باغ چیدن روستای ما ۱۰ روز آخر ماه تابستان است .۳ سال آن مصادف با ماه مبارک رمضان می شود.
۲ سال سرما زدگی باعث شد،از نعمت خداوند محروم شویم ؛ولی سال بعد خداوند بر کشاورزان منت نهاد ومحصولات کشاورزی را پر برکت کرد.
خوب یادم است ؛که من وخانواده ام برای انگور چیدن به باغ رفتیم .با دیدن انگورهای خوش خط وخال وزیبا وزیر آفتاب گرم تابستان انگور چیدن خیلی سخت بود؛ ولی در عین  حال خیلی لذت بخش بود .
موقع افطار خدا را شکر می کردم که می توانیم روزه بگیریم .چون خیلی ها 
سعی می کردند ، با هر بهانه ای  روزه خوردنشان را موجه کنند .
خوب یادم است ؛که موقع چیدن هلوها ،خواهرم یک هلو خورد ومن نگاهی به او کردم وگفتم :خواهر جان خوشمزه بود ،شیرین بود .
خواهرم گفت:آره انگار از بهشت آمده بود .آن موقع یادش آمد، که روزه بود است  .
جعبه هلو ها را سر زمین با قیمت مناسب فروختیم.
 
خدایا با فرستادن باران رحمتت،محصولات کشاورزی را در سراسر ایران پر رونق بفرما.

 

به قلم مریم رحمتی/ مرکزی
 

*******************************

"عزادار"
 
زیر کرسی نشسته بودم، تازه حالم کمی جا آمده بود و دیگر از سرفه و آبریزش بینی خبری نبود، مامان کاسه‌ی آش ترش را مقابلم روی کرسی می‌گذارد،
 
_من میرم پایین، تا آتیش تنور خاکستر نشده، برای افطار نون تازه درست کنم.
 
لگن پر از خمیر را روی سر می‌گذارد، ساره سمت مامان می‌دود و دامن چین دار گل گلی‌اش را می‌کشد و با شیرین زبانی می‌خواهد که همراه مامان برای پخت نان، کنار تنور برود. 
کاسه‌ی آش را نزدیک تر می‌آورم، بخار سفیدی از کاسه بلند می‌شود، با قاشق کمی هم میزنم تا خنک شود. 
 
_بخور پسر، بخور کمی حالت جا بیاد
 
ننه مروارید است که از نماز ظهر مسجد برگشته، تسبیح سنگی قرمزش را مثل همیشه در دست چپ گرفته، دست راستش هم از وقتی که به یاد دارم، باند پیچی شده بود.
 می‌گفت سنگش عقیق اصل است و آقا بزرگ از کربلا آورده.
چهارقد سفید گلدارش را پشت گردن گره زده و کمی از موهای سفیدش پیداست، عِزار چهارخانه‌ی قرمز رنگ را به کمرش می‌بندد و کنار بخاری هیزومی می‌نشیند. 
 
_ننه از فردا حتما روزه هامو می‌گیرم، امروز حالم خیلی بهتر شده؛ می‌تونم بگیرم،
میگم نه‌نه...
 
 
می‌خواستم دلیل باندپیچی دستش را بپرسم، پشیمان می‌شوم، می‌دانم مثل هر دفعه تفره می‌رود، از مامان جسته و گریخته چیزهایی شنیده بودم، اما خودش هیچگاه برایم از ماجرای انگشتان قطع شده‌ی دستش حرفی نزد، حرفم را عوض می‌کنم،
 
کار ساخت و ساز حسینه‌ طبقه بالای مسجد به کجا رسید؟
والا نمی‌دونم ننه، شاخه عزادار یکمی مانع شده، میگن باید قطعش کنیم.
والا نباید قطع کنن، این درخت نظر کرده است.
بوی نان تازه بلند می‌شود.
باید قطعش کنیم، اینجوری نمیشه
اوستا ممد روبه روی سید مهدی پیش نماز مسجد ایستاده و حرفش یک کلام است.
باید قطعش کنیم؟
سید مهدی عمامه‌ مشکی‌اش را با دو دست می‌گیرد و کمی روی سرش جا به جا می‌کند، با نوک نعلین قهوه‌ای اش با سنگ‌های درشتی که از الک ماسه‌ها روی زمین ریخته بازی بازی می‌کند، دست بر  ریش‌های جوگندمی پرپشت فِرش می‌کشد و به فکر فرو می‌رود.
چیه تو فکری مصطفی؟!
کنار مصطفی دیونه نشسته‌ام، اهالی محل اینطور صدایش می‌زدند، ریش‌های کم پشت بوری داشت بسان نوجوانی که تازه ریش و سبیلش سبز می‌شود، میان انبوه موهایش می‌دیدی که چندجا قد سکه‌ای تاس شده است، با چشمان ریز مشکی‌اش مدت‌ها به سمتی خیره میشد، همیشه جلوی در ورودی مسجد می‌توانستی پیدایش کنی.
با دست روی شانه اش می‌زنم،
احوالت چطوره آقا مصطفی؟
احوال پرست خدا باشه.
هنوز هم دلیل اینکه چرا اهالی دیوانه خطابش می‌کنند را نفهمیدم.
نفهمیدم، چی گفتی؟ خب اگه راستش و میگی بلندتر بگو، چرا هر وقت هرکس منو می‌بینه پچ‌پچ می‌کنه؟ ها چیه لال شدی؟
اقدس است، چینی بر پیشانی‌اش افتاده و رگ‌های صورتش متورم شده، در این فصل سرد سال، دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش به وضوح مشخص است و چند لاخه موی مشکی از کنار چهارقد سیاهش بیرون زده.
در حالی که دست رعنا دخترک چهار پنج ساله‌اش را گرفته و دست دیگرش را روی برآمدگی شکم‌اش گذاشته با صدای بلند داد می‌زند و بخار سفیدی از دهانش بیرون می‌آید،
به همین ماه عزیز قسم، به همین ماه مبارک قسم، باهمین زبون روزه قسم، نمیگذرم از تهمت‌هایی که بهم میزنین، آه این طفل معصوم بی‌گناه شما رو میگیره.
این را می‌گوید و به شکمش اشاره می‌کند. مامان جلو میاد دستانش را می‌گیرد و کمی آرامش می‌کند.
حالا تقریباً تمام اهالی جلوی مسجد، کنار درخت عزادار جمع شده‌اند.
یادم می‌آید از نه‌نه مروارید علت نامگذاری درخت را پرسیده بودم و گفته بود، پسر جان این درخت نظر کرده است، هرسال ظهر عاشورا از تنه درخت خونی بیرون می‌آید، چند سال پیش هم مشتی عباس خواب نما شده بود، میگفت یه آقای سبز پوش نورانی رو تو خواب دیده و اون آقا بهش گفته که پای این درخت یه امام زاده دفن شده. 
اوستا ممد و شاگردش هم دست از کار کشیده‌اند، همه‌ی نگاه‌ها روی اقدس است، هیچ کس کلامی سخن نمی‌گوید.
اقدس دست رعنا را رها می‌کند و به سمت قبر کرمعلی می‌رود، 
با کف دو دستش که حالا در نبود کرمعلی خیلی بیشتر زبر و زمخت شده بودند روی سنگ قبر می‌کوبد، 
پاشو کرمعلی، پاشو سایه‌ی سرم، پاشو مرد زندگیم، تا بودی کسی جرأت نمی‌کرد چپ نگام کنه، حتی اون وقتی که از رو درخت گردو افتادی پایین و علیل و زمین‌گیر شدی، پاشو، 
پاشو حالا ببین،
اینا میگن کرمعلی که علیل بود، پس این طفل معصوم بی‌گناه از کجا اومده!
باز هم دست روی برآمدگی شکم‌اش می‌گذارد و قطره‌های اشک از روی چین‌های گوشه‌ی چشمش سُر می‌خورد و روی سنگ قبر می‌افتد.
صدای گریه‌های رعنا هم بلند شده، بریده بریده گریه می‌کند، نوک موهای خرمایی رنگش را با دندان می‌جود و آب بینی‌اش آویزان شده. خودش را در بغل اقدس می‌اندازد، اقدس با گوشه‌ی چهارقد سیاهش آب بینی رعنا را پاک می‌کند.
صدای پچ‌ پچ‌ها بلند می‌شود،
اقدس بیچاره...
خب شاید راست می‌گوید،
حتما قبل از علیل شدن کرمعلی این طفل و...
ها، شاید همینجور که میگی باشه،
زن بدبخت چقدر شکسته شد بعد کرمعلی،
ها، هنوز سیاهش و در نیاورده
اقدس انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، مثل برق گرفته‌ها از کنار قبر می‌پرد، می‌رود کنار درخت عزادار می‌ایستد، اشک هایش را با پشت دست پاک میکند و می‌مالد به چادر گل‌داری که به کمر بسته، صدایش را صاف میکند، رو به سیدمهدی می‌کند،
آسید مهدی من پناه می‌برم، من دخیل می‌بندم به همین امام زاده‌ای که میگن پای عزادار خاک شده؛
و با کف دست به تنه‌ی درخت می‌کوبد و ادامه می‌دهد،
اگه همینجوری که می‌گید این درخت نظر کرده‌ باشه، پس اگه اون شاخه‌ای که مانع ساخت حسینه طبقه بالای مسجده رو قطعش کنید و اتفاقی نیفته و دوباره جونه بزنه و رشد کنه  پس حرف اینا درسته.
و با انگشت اشاره اهالی محل را نشان می‌دهد؛
آسید مهدی، با زبون روزه به همین ماه رمضونی قسم، به همین شب‌های قدرش قسم، به مولای مظلوم همین ماه مبارک قسم، اگه شاخه رو قطع کردید و اتفاقی افتاد، پس این درخت همینجور که شماها میگید نظر کرده است و به داد منِ بی‌کس میرسه و می‌فهمید که در موردم اشتباه کردید، می‌فهمید که با زبون‌های روزتون به منِ زنِ تنها تهمت زدید، می‌فهمید که روزه هاتون فقط تحمل گشنگی و تشنگی بوده.
اقدس همینطور خطاب به سیدمهدی حرف می‌زد، از قسم‌ خوردن هایش، آن هم در ماه رمضان مو به تن آدم سیخ می‌شد.
آخرین شب قدر هم تمام شده بود، روزهای آخر ماه رمضان است و من به غیر از چند روزی که مریض شدم، تمام روزه‌هایم را گرفته‌ام؛
کنار ننه زیر کرسی نشسته‌ام، از پنجره‌ی خانه یمان شاخه‌های عزادار پیدا است، باورم نمی‌شود، شاخه‌ی قطع شده کاملا خشک خشک شده بود...
به قول مصطفی دیونه، شاید امروز، روز امتحانت باشه، مواظب باش روفوزه نشی.
 
به قلم زهرا بابائی/ البرز
 

*******************************

"حرمت"
 
بعد از آنکه  از آن پارتی بیرون زدیم، سعید در حالی که مست بود به اصرار پشت فرمان نشست  که  تو پیچ به علت سرعت زیاد به گاردیل کنار اتوبان برخورد کردیم. یک لحظه سعید و بهروز را غرق در خون مشاهده کردم به سمت آن ها رفتم و هرچه صدایشان می کردم عکس العملی نشان نمی دادند تا اینکه جسد دیگری را دیدم که به سمت دیگری پرتاب شده بود وقتی بالای سرش رسیدم از شدت ترس احساس کردم قلبم ایستاد و آن جسد خودم بود. به سمت بالا کشیده شدم۰در صدم ثانیه ای تمام زندگیم از تولد تا آن لحظه مثل فیلمی از جلوی  چشمانم عبور کرد تا رسیدم به آن پارتی مختلط آن هم در ماه رمضان ،با اینکه همیشه حرمت ماه رمضان و محرم را نگاه می داشتم و لب به نجسی نمیزدم ولی  آن لحظه احساس شرمندگی و درماندگی کردم . از تونل پر از آتش به بیابان برهوتی پرتاب شدم و آنجا افرادی در غل و زنجیر تقاضای آب می کردند و جز آب جوشان و بد بو چیزی شامل حالشان نمیشد.  سر بر خاک های داغ بیابان گذاشتم و با تمام وجود خدا را صدا زدم. ندایی به گوشم رسید که گفت به خاطر اینکه حرمت خدا و حسین رانگه داشتی ،تو بر می گردی.
 به ناگاه درد شدیدی در قفسه سینه ام حس کردم و بعد از آن صدای همهمه به گوشم رسید.
 خدا را شکر برگشت.
 توان باز کردن چشمانم را نداشتم فقط گوش هایم صداهای اطرافم را می شنید. بعد از چند روزی  بستری شدن در بخش مراقبت های ویژه، حال عمومی من رو به بهبود رفت و بعد ده روزمروز با دو پای شکسته و در گچ به خانه برگشتم .دکترها زنده ماندن مرا مثل یک معجزه می دانستند. از موقعی که به هوش آمدم با خدا عهد بستم رویه زندگیم را تغییر دهم.  طبق قراری که با خدا عهد بستم سمت گناهان گذشته نروم و واجباتم را تا حد امکان انجام بدهم. درست یکسال از آن ماجرا می گذرد و ماه رمضان امسال اولین سال روزه داری من است.
 
به قلم زهرا کارگر/ فارس
 

*******************************

"روزه کله گنجشکی"
 
کم سن وسال بودم که مادرم بمن گفت ازامسال سحربیدارت میکنم که همراه ما سحربخوری وروزه بگیری انشالله، ولی من به مادرم گفتم مگه نباید9ساله که شدم روزه بگیرم؟ من تازه6سالمه، مادرم گفت بله درسته دختراز9سالگی وپسراز15سالگی به سن تکلیف میرسه ولی من شماراازامسال سحربیدارمیکنم که کم کم به روزه عادت کنی وقتی که به سن9سالگی رسیدی باروزه ونمازکاملاآشناباشی وآداب روزه داری راهم یادبگیری ومن قبول کردم وازهمان موقع مادرم هرشب سحرمرابیدارمیکرد وبه اتفاق خانواده سحری می‌خوردیم وروزه می گرفتیم.
روزهای گرم تابستان بادهان روزه باخواهرهایم درحیاط وسطی والیبال بازی میکردیم درطی رو تشنگی برمن غالب می شدومنکه کوچکترین عضوخانواده بودم زودتر از بقیه تشنه وگرسنه میشدم وطاقت و تحمل نداشتم سریعابه یک بهانه ای میومدم داخل خانه ویک لیوان آب میخوردم وعطشم که رفع میشدمیرفتم دوباره بازی می‌کردم، روزهاکارمن این شده بودکه وسط بازی یاهرموقعی که تشنه میشدم بروم آب بخورم، ودلیل من این بودکه اگه کسی آب خوردن من را نبینه روزه من باطل نخواهدشد.
بعدازچند رو که مادربمن شک کرده بودماجرارافهمیدوبمن گفت دخترقشنگم، هرچندکسی توراندیده ولی خداوندکه همیشه ناظرکارهای بندگان خودش هست تورادیده، توکه سنت کم هست میتونی روزه کله گنجشکی بگیری وخداوندهم این روزه توراقبول میکند وازآن موقع من به اشتباه خودم پی بردم وفهمیدم که همیشه یکی هست که مراقب اعمال ورفتارماهست. این خاطره ای بوداززمان بچگی من.
 
به قلم مرضیه دروازه بان/ سمنان
 

*******************************

"عقربه ی تنبل!"
 
چشمهایش خیلی می‌سوخت ولی سعی می‌کرد به زور هم شده پلکهایش را باز نگه دارد. باید هر طور بود بیدار می‌ماند.
چون اصلا دوست نداشت امشب هم مثل شبهای قبل خوابش ببرد.
از پای تلویزیون بلند شد.
رفت توی اتاق کنار تخت آجی فاطمه.آجی خواب خواب بود.
پاورچین پاورچین و بی‌صدا سمت اتاق مامان و بابا رفت.در اتاق باز بود.آهسته به در زد.
مامان و بابا هم خواب بودند.
جلوی آینه ی قدی کنار اتاق ایستاد، نگاهی به خودش انداخت.چشمهایش از خستگی حسابی قرمز شده بود؛ اما نگران بود چشمهایش را ببندد و خوابش ببرد و آن وقت باز هم مثل چند شب قبل موقع سحر خواب بماند.
آخر زهرا خیلی دوست داشت مثل بزرگترها سحر بیدار بشود، سحری بخورد و روزه بگیرد.
مثل مامان و بابا و آجی فاطمه.
با دقت به عقربه‌های ساعت روی دیوار كه زیر نور چراغ خواب به زور پیدا بودند نگاه کرد.
مامان گفته بود هر وقت عقربه ی چاق تر روی عدد ۴ آمد، باید برای سحری بیدار بشوند. 
زهرا با خودش فکر کرد چقدر عقربه ی چاق تنبل است!
آخر خیلی یواش یواش حرکت می‌کرد. از ساعت ۱۰ که مامان بابا و آجی خوابیده بودند کلی گذشته بود؛ اما هنوز به ۴نرسیده بود. 
زهرا کنار رختخواب مامان رفت و پیش خودش گفت:
همین جا یک کم می‌نشینم و هر وقت ساعت ۴شد مامان را بیدار می‌کنم. 
بعد هم همینطور که نشسته بود سرش را روی پتوی مامان گذاشت و پیش خودش گفت: همینطور یک کم استراحت می‌کنم ولی چشمهایم را نمی‌بندم که خوابم ببرد.... 
... صبح با سر و صدای ظرف شستن مامان از خواب بیدار شد.
سریع دوید توی سالن. از پشت شیشه های سالن به آسمان نگاه کرد. 
وای! نه! 
صبحِ صبح شده بود! آفتاب وسط آسمان بود. 
باز هم از سحری جا مانده بود. 
زهرا بغض کرد و یک گوشه نشست. 
کار ظرف شستن مامان که تمام شد آمد توی سالن که كمی استراحت کند. چشمش به چهره ی غم زده ی زهرا افتاد. 
-چی شده گل مامان؟؟ 
زهرا آرام سلام کرد و باصدای ناراحت و گرفته ای گفت:
-مامان چرا من را بیدار نکردید؟؟
مامان جواب داد:
-سلام به روی ماهت. چرا عزیزم! من و بابا خیلی صدایت کردیم؛ اما از بس خسته بودی انگار اصلا نمی‌شنیدی. فکر کنم دوباره دیشب خیلی دیر خوابیدی، درست است؟ 
زهرا کوچولو بغضِ توی گلویش را به زور قورت داد و گفت: 
-مامان آخر هر چقدر صبر کردم ساعت ۴ نشد!
من هم گفتم کنار شما یک کم استراحت می کنم. فقط یک کم! چشمهایم را هم که نبستم...
بعد هم زد زیر گریه.
مامان لبخندی زد و دستی روی سر زهرا کشید و گفت: 
-غصه نخور عزیز دلم!
تازه اول ماه رمضان است. از شب های دیگر زودتربخواب تا موقع سحر خستگی ات در رفته باشد و ان شاالله وقت سحری بتوانی بیدار بشوی. 
الان هم آماده شو تا با هم برای خرید برویم. چون امشب افطار مهمان داریم. مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله ها.
لبخندی روی لب زهرا نشست.
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و با خوشحالی رفت تا آماده بشود.
 
به قلم فرشته پناهی
 

*******************************

"قرار عاشقی"
 
مثل همیشه با صدای قدم های سرپرست خوابگاه که مثل یه مامان نازنین بود و برایمان مهربانانه  مادری می کرد .از خواب بیدار شدم.
سلام کردم و  جواب گرمی شنیدم و به همراه ایشان شروع کردم به بیدار کردن دوستان برای سحری.
تا دوستان  بیدار شوند.درهای ورودی به حیاط را باز کردم
آبی به صورت زدم و در هوای تازه و خنکای بهار که با بوی گل های درخت زیتون و شکوفه های میوه عطراگین شده بودنفسی چاق کردم.
 غذا و کتری آب  را روی شعله گاز گذاشتم.
و دوباره به سراغ دوستانم رفتم.بعضی ها آنقدر خوش خواب بودند که باید چند بار به سراغشان می رفتم و صدایشان می زدم و آنها ۱ دقیقه ۱ دقیقه بیداریشان راعقب می انداختند.
و من به کمک دیگر دوستان عزیزی که بیدار شدند سفره را می چیدیم چایی را دم می کردیم و آماده سحری خوردن و مناجات بعد از آن می شدیم و بعضی از دوستان بعد از اینکه چایی شان سرد می شد از خواب بیدار می شدند تلو تلو زنان می آمدند.
چه روزهایی شیرین و خوشمزه ای بود.
با اینکه تعداد بالا بود.اما خواهرانه می دانستیم چه کسی عاشق چه غذایی است یا حتی چه کسی پیاز داخل سالاد را دوست ندارد.
بعد از سحری و جمع کردن سفره سحر دوان دوان به داخل حیاط می رفتیم برای مسواک و وضو گرفتن .
چه سحرها و وقت های عزیز و زیبایی بود.
و من  سعی می کردم با یکی از دوستانم به داخل حیاط بروم. چون موقع ورود به حیاط دقیقا جلوی در ورودی چند ثانیه می ایستاد به صاحب الزمان(عج) سلام می داد و من عاشق این کار زیبای او بودم‌.
سحرها داخل  حیاط همهمه ای  می شد و گاهی بچه ها شیطنت می کردند و می گفتند یک دقیقه به اذان است یا اذان شده و باعث می شدند دیگر دوستان آب ننوشند.
اما بعد به خود می آمدند که صدای اذان شهر واضح می آید.و بعد  از وضو به نمازخانه می رفتیم برای خواندن نماز و دعا های دسته جمعی بعد  از آن.
دلم  دوران نوجوانی پاک و ساده را  و سحر ها و مناجات شبانه  اش و خواندن قرآن های روزانه اش و خواهران بی ریایش را سخت می خواهد .
به قلم مهین بخشی/ قم
 

*******************************

"رایحه بندگی"
 
نان سنگک کنجدی داغ را توی سفره‌ پارچه‌ای گذاشت. سبزی تازه با ریحان‌های معطر را در دو سبد صورتی رنگ چید، کاسه کوچک بلوری از خرمای درشت بم پر شد، تکه پنیر لیقوان تبریز را چند برش داد با گردو و سیاه دانه تزیین کرد. مقداری نبات زعفرانی مشهد را روی قندهای قندان ریخت. سه تا فنجان‌ چینی دور طلایی با سه استکان کوچک کمر باریک را درون سینی مسی گذاشت تا برای سفره افطار آماده باشد.
راحله سجاده‌ها را از کشوی کمد در‌آورد و زیر لب آهسته گفت:«یا فاطمه زهرا علیهاالسلام شب نیمه‌ی ماه مبارک رمضان چشم به راه عیدی هستم.»
راحله آرام به سمت آشپزخانه رفت. باصدای قل‌قل سماور داخل قوری، قاشقی چای خشک و دو تا چوب دارچین و بعد آب‌جوش ریخت. قوری را روی سماور گذاشت تا دم بکشد. قابلمه‌ی سوپ روی اجاق را هم زد و بعد شعله گاز را خاموش کرد. سینی وسایل افطاری را برداشت و آورد تا گوشه‌ای از اتاق سفره افطار را پهن کند.
تلویزیون روشن بود که آوای زیبای «رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ.»؛ «پروردگارا! دل‌هایمان را پس از آنکه هدایت‌مان فرمودى منحرف مکن، و از سوى خود رحمتى بر ما ببخش؛ زیرا تو بسیار بخشنده‌اى.»۱ 
بلند شد. 
راحله استکان‌های آب‌جوش را در سفره گذاشت. چشمانش به نگاهی معطوف شد که روی تخت نشسته بود. از نگاه پدر احساس کرد دلش می‌خواهد؛ اول نمازش را بخواند بی‌درنگ بلند شد به سمت آشپزخانه رفت و پارچ کوچکی را پر از آب کرد، لگن پلاستیکی قرمز رنگی را از توی کمد برداشت و آورد.
لبخندی از ته دل روی لبان پدرش نشست. اسماعیل وضو گرفت و نگاهی عمیق و پر مهر به صورت راحله انداخت.
نگاه راحله به سمت مادر چرخید که آرام آرام سجاده اش را باز می‌کرد. حسرتی جانسوز وجودش را گرفت؛ اما بغضش را کنار زد. با شنیدن صدای الله اکبر آرامش به وجودش برگشت و درک کرد.
 «و بالوالدین احسانا»؛ «به پدر و مادر خود نیکی و احسان کنید.»۲
در دلش گفت: «خدایا! خودت کمکم کن.» با آخرین ذکر لا اله الا الله اذان، راحله تلویزیون را خاموش کرد و هر سه نماز مغرب را اقامه کردند.
راحله قابلمه سوپ را سر سفره آورد. در بشقاب‌های گود چینی گل قرمزی سوپ ریخت و با هم افطاری خوردند. بعد از این که سفره را با کمک مادر جمع کرد، کتاب نهج ‌البلاغه را آورد و کنار دست پدرش روی تخت گذاشت.
اسماعیل آیه شریفه را خواند: «وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ و َالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ»؛ «ما جن و انس را خلق نکرديم مگر براي اين که به مقام عبوديت و بندگي برسند.»۳
تمام بايد و نبايدهايي که دین مقدس اسلام به ما سفارش کرده؛ براي رسيدن به مقام بندگی‌ست، فقط بنده‌ی خدا باشیم. ماه مبارک رمضان، ماه بندگی خداست.
بعد نهج البلاغه را گشود و خواند: «فَرَضَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ، 
وَ الصَّلَاةَ تَنْزِيهاً عَنِ الْكِبْرِ، 
وَ الزَّكَاةَ تَسْبِيباً لِلرِّزْقِ، 
وَ الصِّيَامَ ابْتِلَاءً لِإِخْلَاصِ الْخَلْقِ ...»؛ «خداوند ايمان را واجب نمود، براى پاكى دلها از شرك و 
نماز را براى منزه ساختن مردم از خودخواهى و 
زكات را براى رسيدن روزى و
روزه را براى آزمودن اخلاص مردم ...»۴
صدای زنگ تلفن در فضای خانه پیچید. راحله از جایش بلند شد به سمت میز رفت و گوشی را برداشت.
پس از سلام و احوالپرسی، همسرش محسن با خوشحالی گفت: «راحله جان! با انتقالی‌ام موافقت شد، ان‌شاءالله جمعه در خدمت‌تان هستم.»
راحله با لبخند زمزمه کرد:
«ما سِوی شد سائلِ دستِ کریم
هستی ما هست از هستِ کریم
نیمه ی ماه خدا حس می کنم
بر سر خود گرمی دست کریم»
 
۱.سوره آل‌عمران، آیه ۸
۲.سوره اسراء، آیه ۲۳
۳.سوره ذاریات، آیه ۵۶
۴.حکمت ۲۵۲
 
به قلم مهناز علی پور/ البرز
 

*******************************

"ارزوی شیرین" 
 
سرمای زمستان ,جای خودش را به هوای تمیز بهار میداد.درختان سربه فلک کشیده کم کم خودرا میزبان گنجشکان می کردند .فاطمه با چشمان مشکی و جذابش نگاهی به مادربزرگ کرد, مادربزرگ چادر گلدار سفیدی پوشیده بود و سر سجاده اهسته مشغول ذکر گفتن بود .((مادربزرگ !ادمها چرا روزه میگیرند ؟))مادربزرگ فاطمه بالبخندی که همه ی صورتش را پوشانده بود گفت :((روزه عبادت خداست ,باروزه تقوا و ایمان ادمها مشخص میشود ))فاطمه تند خودش را به زانوی مادربزرگ رساند وسرش را روی زانوی او گذاشت ((عزیزجون مثل بابام که شهید شد تا ثابت بشه باتقواست ,منم فردا معلوم میشه باتقوام یا نه درسته ؟))عزیز درحالی که سعی میکرد اشک چشمانش جاری نشود فاطمه را بوسید وگفت اره دخترم ...امروز اخر ماه شعبان بود عموی فاطمه با مامانش قرار بود بروند شهر و مایحتاج ماه رمضان را تهیه کنند .فاطمه دختر زیبا و جذابی بود موهای صاف و بلندش را مامان با کش بست , روسری صورتی گل گلی اش را پوشید با پیراهن زیبای ابی اش,قند در دلش اب میشد فردا اولین روزی بود که میتوانست روزه بگیرد .ازروز جشن تولدش هی لحظه هارا میشمرد و تقویم روی دیوار را با مداد قرمزش خط میزد ...دم دم های غروب دلشوره ی عجیبی سینه ی مادربزرگ را چنگ میزد مثل زمانی که خبر شهادت پسرش علی را اوردند .در افکارش غوطه ور بود که زنگ خانه به صدا درامد , ورضا با صورت زخمی با فاطمه ی غرق در خون که نفس نمیکشید  وارد شد ...انگار دست تقدیرو روزگار تقوای فاطمه را با روزه نسنجید با سانحه ی تصادف سنجید وارزوی روزه اول را بر دلش نهاد وچه ناامید پرکشید...
 
به قلم فاطمه علیزاده/ کرمان
 

*******************************

"ماه صیام و کرامت حسنی"
 
به سرعت قدم هایش افزود و سنگک های داغ را دست به دست کرد بوی نان تازه مشامش را نوازش می داد.  تندتر قدم برداشت باید تا اذان  خودش را می رساند،  یک آن، قدمهایش را آهسته کرد  به یکباره  توان از پاهایش پر کشید بی رمق به دیواری تکیه داد  به نانهایی که در دست داشت خیره شد  فقط همین ، چه می کرد به غیر بهای نان هیچ نداشت  در خودش فرو رفت صدای مناجاتی که از یکی از خانه های محل پخش می شد او را به خود آورد به خود نهیب زد بجنب طاهره منتظر است و میهمانها ...
با خود نجوا کرد توکل بر خدا مگر طاهره نمی گوید میزبان خودش است پس من این وسط چه کاره ام
قدم تیز کرد.
صبح  روز چهاردهم ماه رمضان مهری خانم مردش را خطاب قرار داده که : خوب حاجی امشب، شب میلاد است به برو بچه ها گفتم بساط امشب را مهیا کنند و بنا به نظر شما عمل کنیم . مرد لبخندی زد و دست بر چشمانش گذاشت ما که غلام حلقه به گوشیم بانو حکم آنکه تو فرمائی مهری خانم با طنازی لبخندی زد که  زنده باشید تاج سرید آقا نفرمائید شمع  وجود مهری با وجود شما روشن است و.. پاداشش  لبخند حاکی از رضایت مردش بود ...
رَبّنا اِنّنا سمعنا...  مرد هول شد آخرین پیچ کوچه را که رد کرد مقابل درب خانه ایستاد  نفسش به شماره افتاده بود اما خود خوب می دانست که  کم اوردن نفسش به خاطر تند گام برداشتن  نبود دست به جیب شلوار برده کلید را درآورد با تعلل کلید را در درب خانه اش چرخاند 
احتمالا الان میهمانها رسیده اند 
یااللهی گفت و پرده درب ورودی را کنار زد از پله پایین نرفته بود که طاهره با چهره بر افروخته و چادر گلدار سفید برسرش که حاکی از حضور میهمانان بود به استقبالش آمد و با تبسم گفت کجا ماندید آقا دم افطار  است و چیزی به اذان نمانده ؟! مرد جواب لبخند همسرش را با تبسمی که به تلخی می گرایید پاسخ داد : طاهره فقط ... زن انگشت اشاره اش را به لبهایش نزدیک کرد و او را وادار به سکوت کرد  زودتر بیا بالا میهمانها منتظرند و نانها را از دست مردش گرفت و به سمت اتاق راه افتاد.
مرد مات و متحیر کتش را به شاخه درخت لب حوض آویخت و دستی به آب رساند با وجود داشتن وضو ،  تجدید وضو کرد دستمال سفید گلدوزی شده اش راکه کار دست طاهره بود از جیب کت آویزانش در آورد و بغضش را فرو خورد و شرمش را به همراه آب صورتش با آن پاک کرد و جسم نحیفش را با کتش مستور ساخت و آهسته از پله ها بالا رفته یا الله گویان درب را باز کرد میهمانان  که بیش از دونفر آقا مرتضی و خانمش از دوستان دوره  خدمتش نبودند به احترامش نیم خیز شدند که اجازه نداد  و سفره پهن شده  را قابل احترام تر دانست به  زبان خوش آمد گویی می کرد و به چشم در حیرت بود  ، حیرت از سفره گشوده شده و ضیافت بر پا شده از کرامت ، کرامت کریم اهل بیت علیهم السلام . صدای مناجات پخش شده از تلویزیون  گوش ها را نوازش کرد  الملک القدس و السلام ...
 
به قلم رحیمه محمدی/ آذربایجان شرقی
 

*******************************

"تولد دوباره"
 
زن روسری اش را روی سرش صاف کرد اما بدون آن که میلی متری از موهایش تکان بخورد یا داخل روسری اش برود. موهایش همان‌طور از روسری به روی صورتش به حالت کج ریخته بود. روسری اش شل روی سرش گاهی عقب تر می‌رفت. ناخن هایش را به تازگی کاشته و رویش حساس بود. قمقمه ی آبش را از کیفش در آورد هوا به طرز وحشتناکی گرم بود. جرعه ای آب را با ولع سر کشید و کم کم عزم پیاده شدن از اتوبوس را کرد. دست خود را به میله ی بالای سرش گرفت و به سمت در اتوبوس گام برداشت به تازگی وزنش اضافه شده بود و کمی که راه می‌رفت به هن هن می افتاد! 
اتوبوس با صدای فیس در ایستگاه نگه داشت.. زن از اتوبوس پیاده شد تا به خانه ی همکارش برود در راه چند قلپ دیگر آب نوشید.. بعضی مردم به صورتی خاص به او نگاه می‌کردند. چند بار به سر تاپای خود نگریست همه چیز درست و سرجایش بود. به خانه ی همکارش رسید تقریبا سه ماهی می‌شد که او رااز نزدیک  ندیده بود. زنگ خانه اش را به صدا در آورد. دوستش مریم بلافاصله در را باز کرد. روی آسانسور زده بود تا اطلاع ثانوی از آسانسور استفاده نکنید! به اجبار از پله ها بالا رفت دیگر رمق در تنش نمانده بود..و نفسش بالا نمی‌آمد به پاگرد سوم که رسید گوشه ی دیوار تکیه زد.. آخه کی گفت خونه ی این‌ها طبقه چهارم باشه؟! 
به سختی خود را به در خانه ی همکارش رساند و زنگ در را به صدا در آورد. شر شر عرق می‌ریخت و این عرق ها او را کلافه کرده بود. 
همکارش تا در را باز کرد از دیدن او در آن وضع فهمید که آسانسور خراب باعث وضعیت او شده.. سریع او را به داخل هدایت کرد و دستمال کاغذی جلوی او گذاشت.. 
زن وقتی روی مبل ها جا گرفت گفت:
_مریم جان لطف می‌کنی یک لیوان آب خنک برام بیاری؟ 
مریم کمی متعجب به او نگریست اما سریع از جا بلند شد و یک لیوان آب خنک برای مهمانش آورد.. 
سمیرا لیوان آب را یک‌جا سر کشید و نفس آسوده ای از دهانش خارج شد..انگار تازه چشمش به مریم همکارش افتاده باشد گفت:
وای دختر تو چقدر لاغر شدی! هیکلت کامل روی فرم آمده! لیپوساکشن کردی؟! 
مریم خنده ی کوتاهی کرد و روبه همکارش گفت: 
_نه گلم..من همیشه تو ماه رمضان وزن کم می‌کنم.. اصلا ماه رمضان واسه من دواست.
سمیرا متعجب به مریم نگاه کرد
_الان ماه رمضان؟ 
مریم سرش را به نشانه ی آره تکان داد..
سمیرا با خود گفت پس واسه همین بود که آب می‌خوردم این‌طور نگاهم می‌کردند! 
سمیرا به سرش زد تا چند روزی را روزه بگیرد بلکه از وزنش کم شود. مریم برایش سبک روزه گرفتن خود را توضیح داد و  بعد از انجام کارهای اداری، سمیرا به خانه اش شتافت. تنها دو هفته از ماه رمضان مانده بود و او با روزه نه تنها وزن کم کرد بلکه حال و روزش بهتر بود. دیگر کم تر عرق می‌کرد یا نفس نفس می‌زد. سال بعد هم روزه گرفت اما اینبار نه برای وزن کم کردن بلکه حال معنوی ماه رمضان او را جذب کرده بود.  روزی مریم به او گفت: حیف نیست تو که روزه می‌گیری نماز نخونی؟
 کم کم در ایام ماه مبارک نماز هم می‌خواند و لطف خدا شامل حالش شد. به نماز عادت کرد و در ایام دیگر هم برای آرامشش به نماز روی می‌آورد. از ناخن های کاشته شده قبل خبری نبود. دیگر آرامش با نماز را به ناخن های آن‌چنانی اش ترجیح می‌داد. او انگار کم کم داشت عاشق خدا می‌شد!

 

به قلم فاطمه سادات باطنی
 

*******************************

"خطی به سمت خدا"
 
یادم هست ماه رمضان بود. من ۹ سال داشتم.
مادرم برای افطار مهمان های زیادی دعوت کرده بود.سر سفره افطار ،همه در حال افطار ی خوردن بودند.من می خواستم خودی نشان بدهم باصدای بلند وکمی دل شوره گفتم :قبول باشه، من هم روزه اولی هستم همه مهمان ها گفتند: ممنون وبه خوردن ادامه دادند.اصلا انگار نشنیده بودند که من به آنها چه حرفی زده بودم. انتظار داشتم مرا تشویق کنند.ولی فقط به فکر پر کردن شکمشان بودندبا اعصبانیت از سر سفره بلند شدم وبه اتاقم رفتم. آن شب تا سحر از اتاقم بیرون نیامدم .دعای سحر که شروع شدمادرم به اتاق من آمد. من را صدا کردوقتی از رخت خوابم بلند شدم ‌مادرم پرسید ،چرا دیشب درست افطاری نخوردی؟ باصدایی ناراحت گفتم سیر بودم .معلوم بود ،مادرم مشکل مرا  فهمیده بود با لبخندی گفت: حالا بیا برویم تا سحری بخوریم من همراه مادرم به آشپزخانه رفتم  هردو شروع به سحری خوردن کردیم. مادرم با لحنی مهربان برایم داستانی را گفت:
 من هم سن وسال توبودم که شروع به روزه گرفتن کردم همیشه  فکر می کردم، میتوانم با روزه گرفتن ،خودم را به بقیه ثابت کنم و نشان بدهم خیلی بزرگ  شده‌ام، به خاطر همین به هرکسی میرسیدم، میگفتم: شما روزه هستید، من هم روزه هستم تا اینکه با مادربزرگت دریکی ازشب های قدر  آن سال به مسجد محل رفته بودیم آن شب روحانی روی منبر سخنرانی میکرد،من مثل بزرگترها قرآن را به دست گرفته بودم و سوره های کوچک را میخواندم که ناگهان صحبت های ان روحانی نظر من را به خود جلب کرد. او میگفت: روزه گرفتن باید برای خداباشدتا خدا پاداش  آن را بدهد.اگه کار ما برای جلب توجه دیگران انجام شود ،ریا است واز ثواب کار خوب ما هم کم میکند،پس ماباید با خدا معامله کنیم .آن شب موقع بر گشتن از مامان بزرگ پرسیدم مامان معامله یعنی چه مادرم گفت: یعنی اینکه برای رضایت خدا کارهای نیک مثل روزه ونماز و صدقه انجام بدهی .
من تازه فهمیدم .منظور ان روحانی چه بود.
وقتی داستان مادرم تمام شد دو ، سه دقیقه مانده بود تا اذان .آب خوردم ومسواک زدم. نمازم را که خواندم به رخت خواب رفتم و روی صحبت های مادرم فکر کردم فهمیدم کارم اشتباه بود‌.من که برای دیگران روزه نگرفتم وظیفه  من روزه گرفتن است .پس تصمیم گرفتم همه کارهایم رابرای خدا انجام بدهم ،نه برای تعریف دیگران .
از خدا خواستم روز هایم را قبول کند و سلامتی به مادرم بدهد که به این خوبی من را  آگاه کرد.
 
به قلم منیره السادات موسوی/ اصفهان
 

*******************************

"آزمون تیزهوشان"
 
دانه‌های ریز عرق روی پیشانی بلند نوجوانانه‌اش نشسته بود. عینکش را بالا داد و ماسک را پایین کشید. با آستین مچش دور و بر بینی‌اش را که در زیر ماسک عرق کرده بود خشک کرد. با پشت دست پیشانی‌اش را پاک کرد و زنگ آیفن را زد. در تقی کرد و باز شد. کیفش سنگین بود و روز اول مدرسه برایش روز درازی شده بود. بعد از دوسال تعطیلی کلاس‌های حضوری، حالا در روز اول ماه رمضان، آن‌هم اولین ماه‌رمضان روزه‌واجبش سر کلاس درس حاضر شده بود. گرسنه و تشنه و کلافه بود. درب آسانسور را که باز کرد تا خارج شود، مادر همزمان درب خانه را گشود. با لب خندان از پسرش استقبال کرد. بی حوصله سلامی کرد و وارد شد. مادر کیفش را از دوشش گرفت و گفت: خسته نباشی عزیزم! روزه‌ت هم قبول. خوش گذشت؟
 کفشش را داخل جاکفشی گذاشت و بی‌حوصله کنایه‌وار گفت: آره خیلی!
مادر صبورانه لبخند زد و گفت: خسته شدی؟ اشکال نداره عزیزم. روز اول بوده، روزه هم که بودی. از فردا برات راحت‌تر میشه. 
کیفش را از  مادر گرفت و به اتاق برد. دوباره به پذیرایی برگشت. با همان لباس مدرسه خود را روی مبل راحتی زیر اپن آشپزخانه رها کرد. مادر به کنارش آمد و دستی بر سرش کشید و از موهایش بوسه‌ای کرد و گفت: پا شو پسرم! دست و روت رو بشور! اینجا بیفتی خستگی بیشتر تو جونت می‌مونه. رو به مادر گفت: مامان نمیشه من روزه نگیرم؟ 
مادر با تعجب نگاهش کرد. در ذهنش ریشه این سؤال را جستجو کرد. پسرش بی اعتنا به واجبات نبود. با آنکه فقط بیست روز بود که به سن تکلیف رسیده بود؛ اما از سال قبل نمازش را مرتب می‌خواند و روزه‌هایش را هم کم و بیش گرفت. با پرسش مجدد پسر به خود آمد.
-: مامان نمیشه؟
مادر کمی تعلل کرد و گفت: چطور مگه؟ امروز خیلی اذیت شدی؟ 
پسر گفت: آخه دوستم می‌گفت روزه نمی‌گیره. می‌گفت وقتی روزه می‌گیره نمی‌تونه خوب درس بخونه. مادر که به کنه قضیه پی برده بود گفت: خب می‌تونه شب درس بخونه. بعد‌از‌ظهر که از مدرسه برمی‌گرده تا عصر بخوابه و به جاش شب یه ساعت بعد از افطار بخونه تا آخر شب. تازه بعد از سحر هم می‌تونه بیدار بمونه و درس بخونه. پسر کمی روی مبل جابجا شد و گفت: اتفاقاً منم بهش همینو گفتم ولی اون گفت چون برا آزمون تیزهوشان باید خیلی خوب درس بخونیم و این آزمون هم فقط همین یک‌باره، روزه مانع موفقیتش میشه. 
مادر فهمید با یک چالش جدیِ نوجوانانه روبه‌روست. روبه فرزند نوجوانش گفت: پسرم مگه هر کس تیزهوشان قبول بشه صد در صد موفقه؟
واقعاً فکر می‌کنی موفقیت اینه؟ شاید اونا روزه نگیرن، خوب هم درس بخونن و در آزمون ورودی دبیرستان تیزهوشان هم قبول بشن؛ اما موفقیت اصلی عمل کردن به دستورات الهی و دینی ما هست. تازه، خدا برای کسی که به تکلیفش عمل کرده، یه جایی، یه جوری براش جبران می‌کنه که قطعاً موفقیتش از اون یکی بالاتر میشه.
در کنار پسرش روی مبل نشست و دوستانه دستش را دور گردن پسر حلقه کرد و در چشمانش نگاه کرد و ادامه داد: مامانی اون دنیا از ما نمی‌پرسن مدرسه تیزهوشان قبول شدی یا نه؟ ولی می‌پرسن نماز و روزه‌ات رو انجام دادی یا نه؟ البته...
پسر حرف مادر را قطع کرد و گفت: خب آزمون تیزهوشان و ورود به مدرسه تیزهوشان فقط یک بار اونم این موقع سال انجام میشه. ولی برای قضای روزه‌هامون یک سال وقت داریم
مادر گفت: درسته پسرم. اگر کسی عذر شرعی و پزشکی داشته باشه می‌تونه روزش رو بخوره. هیچ اشکالی هم نداره؛ اما اگه کسی عذر نداشته باشه حتی اگه برا درس خوندن هم باشه نمی‌تونه روزش رو بخوره مگر اینکه یک کاری کنه..
پسر با کنجکاوی گفت: چیکار؟ مادر ادامه داد: کاری که ما وقتی داداش کنکور داشت انجام دادیم. یادته؟
پسر مشتاقانه گفت: آها! بابا بعد از سحری می‌بردش بیرون شهر بعد برمی‌گشتن؟ 
مادر دستی به سر پسر کشید و گفت: آفرین! دقیقاً. پسر گفت: خب چرا برا من این کار رو نمی‌کنید؟ مادر گفت: اگر واقعاً تمام تلاشت رو می‌کنی برای درس خوندن و قبولی تیزهوشان، هیچ مشکلی نیست و از بابا می‌خوایم این کارو انجام بده. هر چند از نظر من و بابا قبولی تیزهوشان اصلاً مهم نیست.
 
به قلم زهره ساده/ البرز
 

*******************************

"پارچ دوغ"
 
با شور و شوقی وصف‌ناپذیر به سمت آیفون دویدم.
عمو اکبر بود.
نگاهی به عمو حسن که اخماشو  تو هم کشیده بود و تسبیح می‌چرخاند انداختم. زنمو اشاره کرد که هیچی نگو و برو.
عمو حسن و عمو اکبر چند وقته پیش سر موضوعی با هم قهر کردند. امشب بابا اونا را دعوت کرده تا با هم آشتیشون بده.
ما همیشه ماه رمضون افطاری می‌دیم.
افطاری امسال با آشتی دادن دو تا عموها همراهه.
دویدم داخل حیاط. 
-سلام عمو!
-سلام به روی ماهت!
علیرضا کوچو‌لو، مریم و نگار و زنمو هم وارد شدند.
-حدس بزن چی آوردم برات؟
-از اون آب‌نبات چوبیها؟
-آره، فقط به کسی نگو تا بعد افطار با بچه ها همگی با هم بخوریم.
از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم.
با اینکه دیگه داشتم بزرگ می‌شدم اما هنوز مزه‌ی اون آب نبات‌ها زیر زبونمه.
-چشم
-سلام داداش،سلام زنداداش!
-سلام‌علیکم. خوش آمدید بفرمایید.
هوای بهاری، نسیم خوش افطار، عطر گلهای یاس داخل حیاط فضایی رویایی را رقم زده بود.
آه، چه دورهمی‌های پربرکتی بود.
آش رشته‌ی نذری مادربزرگ چه طعم خوشی داشت.
مادربزرگ دو تا کاسه بزرگ از آش‌ها را جدا می‌کرد و سفارش می‌کرد که حتما در خونه‌ی منیژه خانم که چند وقت پیش شوهرشو از دست داده بود ببریم.
سفره‌ی گل گلی، حیاط سنگی مادربزرگ را سنگفرش می‌کرد.
کاسه‌های آش، پیاز داغ عمه مریم،  کشک‌هایی که عمو حسن از آقا رضا بقال، سوپری سر کوچه‌شون خریده بود غوغا می‌کرد.
سماور ذغالی و چای آتیشی با نبات  یزدی زعفرونی، بامیه و زولبیای دست‌پخت زنمو اکبر شیرینی سفره‌ی افطار را دوچندان می‌کرد.
حلیمی که مادربزرگ از صبح گذاشته بود و عطرش تمام حیاط را پر کرده بود سفره‌ی افطار را تکمیل می‌کرد.
مبینا‌؟ مبینا؟
بله! بله!
-کجایی مادر؟ سفره‌ی افطار را پهن کردیم. بدو دوغها را بریز تو پارچ و بذار سر سفره.
گوشفیل‌ها هم تو یخچاله. ببر بذار کنارش.
-باشه
پارچ‌ها را یکی یکی پر می‌کردم. با احتیاط خاصی می‌آوردم می‌گذاشتم سر سفره.
آخرین پارچ را بلند کردم بیارم علیرضا دوید جلوم.
منم می‌خواستم دوغ‌ها به اون نریزه پایم به ریشه‌های فرش گیر کرد و چشمتون روز بد نبینه
، پارچ از دستم افتاد و روی زمین ولو شدم.
مادرم دوید و تا منو دید زد تو سرش.
اینا چیه رو سرت؟ اومد جلو و دید که سفره و فرش پر از دوغه.
علی آقا؟!
بابا رفته بود غذا را از تو حیاط بیاره
-بله دارم میام.
چی شده؟
تا چشمش به من افتاد
زد زیر خنده.
مو‌های سرم به هم چسبیده بود. پلک‌هایم را که بهم می‌زدم ماست و نعنا می‌ریخت. جایی را درست نمی‌تونستم ببینم.لباسهایم سفید شده و به بدنم چسبیده‌بود‌.
زنمو‌ها و بچه ها سر رسیدند.خنده امانشان نمی‌داد.
فقط علیرضا ترسیده بود و گریه می‌کرد.
زنمو آرومش کرد.
فرش پر از  تکه‌های ماست بود. فرش زمینه کرم با گل‌های صورتی و آبی که جلوه‌ی اتاق را دو چندان کرده بود. عید نوروز  تازه خریده بودیم. مامان  همیشه با وسواس خاصی  روی آن جارو می‌کشید. موقع غذا خوردن یه ملحفه پهن می‌کرد و به ما هم سفارش می‌کرد که موقع غذا خوردن و درس خواندن چیزی روی آن نریزیم.
بابا غذا گذاشت و اومد.
عمو حسن حالا لبخند بر لب اومد کمک بابا. عمو اکبر  هم اومد
به بابا کمک می‌کردند تا دوغها را از روی فرش بردارند. 
 بعد هم فرش را جمع کنند و همان فرش قدیمی را پهن کنند.
بابا با خنده زد سر شونه‌ی عمو حسن و گفت:
《داداش هیچ وقت پشت داداششو خالی نمی کنه. برو داداشتو دم افطاری بوس کن که افطاری به دل همه مون بچسبه.》
عمو اکبر دوید و زودتر از عمو حسن پیشانی عمو را بوس کرد. آخه چند سالی از عمو حسن کوچیکتر بود.
چه لحظه‌ی باشکوهی بود.
شیرینی همدلی و دوستی و محبت از شیرینی اون بامیه زولبیاها خیلی بیشتر بود.
همه می‌خندیدند.
قیافه‌ی عصبانی و درمانده‌ی مامان یادم نمی‌ره.
چشم‌غره‌ای بهم رفت.
-پاشو سریع برو حمام و بیا تا بعد باهات کار دارم.
نگار و نسیم عمو حسن اومدن با دستمال کاغذی صورتم را تمیز کردند. بلند شدم و خیلی آهسته که ماستها جایی نریزه خودم را به حمام رساندم.
اشهد ان لا اله الا الله...
همه با هم  برای فرج آقا صاحب الزمان دعا کردیم.
عمو اکبر و عمو حسن کنار هم نشسته بودند و آبجوش می‌خوردند. هنوز مزه‌ی آبجوش آن افطاری  را احساس می‌کنم.
-مامان اون چادر حریر من کو؟!
-خانم بریم. نزدیک افطاره، پدرم اینا منتظرن. مادرم الان زنگ زد.
-بله بریم.
 
به قلم طاهره کنگازیان/ اصفهان
 

*******************************

"روز پانزدهم"
 
امروز صبح حال و هوای دیگری داشت. 
غذای امروز با هرروز فرق می کرد. امروزیک  نیت خاص،  پشت این غذا بود  . 
باید حال و هوایش را میدیدی . 
با وسواس مواد  تازه خریده .غذا را آماده کرده . تا بهترین غذای خوشمزه را بپزد  .  
-امروز بهترین غذا را درست می  کنم . اون رابه کسی می دم ؛ که خود خدا جلوی راهم قرار بِدِه. دلم می خواد ؛ وقتی غذا را می خورند ؛ به یاد این نوزاد عزیز بیفتند ودعا کنند . 
کسی نمی داند چه خبر است. اصلا برای چه اینقدر تلاش می کند ؟ این نوزاد را  دوست دارد .مثل پدر ومادرش. 
آخه بچه ی  اولشان است .همه منتظربه  دنیا آمدنش هستند . اما این پدر و مادر با بقیه خیلی فرق دارند.وپدر بزرگ که ازهمه مشتاق تر است . سرتا پا شورو شوق  است . 
-من که کاری نکردم. در برابر دریای بیکران مهر کرامت این نوزاد . 
خورشت  مرغ با  الوچه هایی که تابستون خشک  کرده؛ خیلی خوش رنگ وبو شده. زعفران آب کرده را  روی مرغ ریخت .حالا دیگر غذا به  روغن افتاده بود  .برنج را  نگاه کرد. دم کشیده . 
غذا راریخت ؛ توی ظرف. دلش خواست. یک کاسه ی پر از مرغ بردارد. نان  تیلیت کند. یک دل سیربخورد. اما یک دفعه سرش را تکان داد. لبخندی  زد .  به خودش نهیب زد. 
-وایسا .  چه خبره؟ دو ساعت دیگه افطاره. با این شکم وا مومده .وَ. ه. 
سبز ی خوردن را،  توی ظرف گرد سفید که دورتادورش  گلهای اطلسیِ بنفش  بود؛  ریخت.    
نان هایی  که با تنور گلی پخته بود؛ را  جلوی بینی گرفت . بوی شنبلیله ، تخم گشنیز وکنجد توی آشپز خانه پیچید . نفس عمیقی کشید .روی نان ها شهرفرنگ بود. به خودش خندید.از این روزه گرفتن. بوی غذا ونان هوش وحواسش را برده بود.  
-"  وا... 
من که روزَم.این کارا چی یِ می کنم." 
برای اینکه نان خشک نشود؛  توی نایلون گذاشت . . گره ی  محکم بهش زد . غذا  ها آماده بود .اما... 
-خدایا خودت منُ راهنمایی کن .قسمت هر کس هست ؛ نذر این نوزاد گرامی را ببرم . 
از خانه زد بیرون .‌ توی کوچه،  دخترهای مریم خانم دَم درمنتظر کسی بودند .  
-سلام بِچا . مادردون  کوجاس؟ حالش خوبه ؟ 
بچه ها سرشان را پایین انداختند . 
-بهتره . نی نی کوچولواومده.
زن لب پایینش را کج کرد. ویک اِی کشدارگفت . و خندید. 
"خوش بحالدون . نی نی  آجیه یا دادا". 
هردوزن را نگاه کردند .از خنده ی زن کمی حالشان بهتر شد. آنها هم با زن همراه شدند. گفتند: 
-دادا. 
زهرا ی  سه ساله ، ازپشت موهای سیاهش زن را نگاه کرد.  
لَب بالایی راپشت  لَب پایینش،  قایم کرد . خودش را برای زن لوس کرد .  
-اون اون . 
-اون چی؟ طوری شده؟ 
-نه اون ، غذا داره . مامان هی همینطور شیرش میده. اما ... 
زن موهای دختر را از روی صورتش کنار زد . 
-شما چی؟ غذا ندارید ؟ 
-نه ما غذا نداریم .  
زن خندید. 
یک لحظه قدم‌هایش آهسته شد . 
-اِ اِ اِ اِ . مِگه هنوز،عزیز جونتون نیمِده؟ 
دخترها ، سرشان را بالا انداختند . 
-نه . اما تو راهه. داره میاد .  
 ظرف برنج وسبزی را به بچه ها داد . باهم رفتند ؛ توی خانه. با لبخند به بچه ها نگاه کرد . 
-حالا اسمشُ چی میزارین. 
-محمد حسن. 
-جدی؟! 
دخترها که گل از گلشون باز شده بود .گفتند: "اوهوم" 
مریم خانم از غذا تشکر کرد.  
زن بعد از ساعتی خدا حافظی کرد. به خانه برگشت . چه روز خوبی. بال دار آورده بود .  
-امروز عجب روزیه  .تولد امام حسن (علیه السلام).
 
به قلم مهری سادات میرلوحی/ اصفهان 
 

*******************************

"راز زندگی"
 
عطر حلیم و نان تازه درون سقف گنبدی بازار می‌چرخید و خود را روی طرح‌ گل‌های قدیمی دیوار می‌کشید.
چیزی به افطار نمانده بود و بازار تب و تاب صبح را نداشت. کارگرها درون حجره ها کنار هم نشسته بودند و گوش به زنگ صدای اذان.
حاج فتاح و داوود با هم از کنار حجره‌های که فرش‌ها و گلیم‌های پر نقش و نگار از شیشه‌های آن دیده می‌شد عبور می‌کردند. بازار در نظر داوود آلبومی بود پر از عکس‌های زیبای گل‌ها و درختان.
حاج فتاح دستی به شانه داوود گذاشت و گفت:« احوال آقا داوود ما چطوره؟ حال پدرت بهتره ان شاءالله؟»
داوود گفت:« خداروشکر آقا»
فتاح دستش را درون جیب بغل کت‌اش کرد و کاغذی را بیرون آورد و به داوود داد و گفت:« بگیر پسرم، این شماره یه دکتر خوبه، کارش حرف نداره. پدرتو ببر پیشش، باهاش حرف زدم بقیه کارهارو خودش انجام میده. نیازی هم نیست به هزینه‌اش فکر کنی.»
داوود کاغذ را گرفت‌و به فتاح نگاه کرد و گفت:« آقا شما از کجا فهمیدید؟ واقعا نمی‌دونی چطور ازتون تشکر کنم. بهم پاره وقت کار دادید تا بتونم درس بخونم. تعمیر خونه‌مون و حالا...»
فتاح اجازه نداد داوود صحبتش را ادامه دهد گفت:« شنیدم کنجکاوی کردی؟ حالا که دوست داری بدونی، داستان زندگیمو برات تعریف می‌کنم. اون وقت جواب سوالتو می‌گیری.
ماجرای زندگی من شروع شد، ولی دقیق نمی‌دونم از کجا؛ از روزی که کنار دیوار خرابه قبرستون پیدام کردن؟ یا از وقتی که وارد شیرخوارگاه شدم. شروعش با تنهای و غم همراه بود، تا وقتی که «مامان مریم» اومد. مامان مریم رو خیلی دوست داشتیم. تموم کس من در این دنیا بود. هر سال روز اول ماه رمضون چادر گلدار سفیدشو سر می‌کرد و گلاب‌پاش شیشه‌ایشو برمی‌داشت و به دست تموم بچه‌ها گلاب می‌پاشید.خوابگاه پر می‌شد از عطر گل محمدی. سفره افطار رو توی حیاط پهن می‌کرد و ما دورتادورش می‌نشستیم و ستاره‌هارو نشونمون می‌داد. دیگه تنهایی برام معنی نداشت. اما یه روز مامان مریم رفت، بدون خداحافظی و من که تا اون وقت راضی نمی‌شدم فرزند خونده کسی بشم، بعد از مامان مریم دیگه نتونستم اونجا بمونم. هر زمان می‌پرسیدم، می‌گفتن به یه شیرخوارگاه دیگه رفته. بعدها فهمیدم که شب اول ماه رمضون تصادف کرده و از دنیا رفته بود. اون عکس و کلی خاطره زیبا از ماه رمضون و کودکی، تنها چیزی که برام مونده. افطار روز اول ماه رمضون به نیت مامان مریم هست. آقا داوود،
همه زندگی‌ها یه درسی داره. بگردی و پیداش کن. مطمئن باش دنیا جای قشنگتری میشه. حالا بریم که افطار امروز تو شیرخوارگاهه، باید ببینی، آقا داوود.»
داوود به چشمان حاج فتاح نگاه کرد و خندید و گفت:« من راز زیبا شدن زندگی رو پیدا کردم.»
 
به قلم زهرا خانی
 

*******************************

" راز زندگی"
 
به خود که آمد چند دقیقه ای می‌شد که با فرش نه متری آنجا ایستاده بود. وقتی آن را کنار میز حاج فتاح  گذاشت تازه فهمید چقدر شانه‌اش درد می‌کند. 
 چشمش به گوشه عکسی قدیمی که از زیر سر رسید بزرگی بیرون بود، افتاد.
با دو انگشتش عکس را بیرون کشید و به چهره زن چشم دوخت. زنی با چشمان قهوه‌ای پر رنگ که زیر ابروهای سیاه پیوندی قرار داشت و گونه‌های گرد و سفید. مدتی لبخند کشیده و مهربان  زن را تماشا کرد و بعد از مقابل قالیچه‌های لوله شده کنار دیوار گذشت. اصغر آقا روی تخت وسط حجره نشسته بود و مشغول رفوی فرش شش متری دست دوم. اصغر با چشمان تاتاری کشیده به او نگاه کرد و گفت:« داوود هنوز تو فکر پدرت هستی؟ خدا بزرگه، نگران نباش. » داوود به ریشه‌های چرک گرفته فرش که زیر دستان اصغر می‌رقصیدند خیره شد و گفت:« بله خدا بزرگه.» 
نفس عمیقی که درون قفسه سینه‌اش زندانی بود بیرون داد و گفت:« اصغر آقا شما می‌دونی اون عکس کیه رو میز حاجی؟ چقدر چهره مهربونی داره.»
اصغر که سوزن بزرگی را که به دنبالش نخ قرمز رنگی بود را به دقت از میان تاروپود فرش عبور می‌داد گفت:« من و سیاوش پونزده ساله اینو نفهمیدیم. حاجیه خانم، نیست. عکس مادر حاجی رو هم دیدم. اینم می‌دونم که حاجی خواهر و برادر نداره.» 
خندید و دندان‌های ریز و سفیدش از زیر سیبیل کم پشستش نمایان شد و ادامه داد:« هنوز خیلی مونده به کارهای عجیب غریب حاجی عادت کنی. یکیش همین افطاری هر سال اول ماه رمضون. یکی نیست بگه حاجی الان دم عید وقت این کارهاست؟»
 سیاوش با دست و پای دراز و قد ۱۹۰ از روی تخته‌های فرش پرید و گفت:« شایددد...»  و بعد لبهای درشت و گوشتی‌اش را با دندان گاز گرفت و ادامه داد:« حاج فتاح تودیگه چرا؟»
اصغر آقا جا خورد و سوزن درون انگشتش رفت. صورت آفتاب‌سوخته‌اش از عصبانیت سرخ شد و چشمان گشاد شد، بلند فریاد زد:« سیاوش، بگم خدا چیکارت کنه. مگه صدبار نگفتم با دست و پاهای درازت جلوی من ظاهر نشه؟ دیلاق. خجالت بکش این چه حرفیه می‌زنی. فکر می‌کنی خیلی با نمکی؟»
لبخند روی لبهای سیاوش ناپدید شد و سرش را پایین انداخت و به طرف گوشه‌ای از حجره که فرش‌های دست دوم روی زمین تلنبار شده بود رفت. آقا اصغر سرش را تکان داد و گفت:« تو رو خدا نگاش کن عین لک‌لک از روی فرش‌ها می‌پره.»
سیاوش سرش را بالا برد و در حالی که هنوز حالش گرفته بود، گفت« سلام آقا، شما کی اومدین، ما متوجه نشدیم؟»
اصغر حسابی کفری بود، بلند شد و طبق عادت همیشگی کمر شلوار پارچه‌ای سیاهش را بالا کشید و گفت:«باز دوباره نمک ریخت. برو سفارش احمد تبریزی رو راست و ریس کن بدیم باربری افطار شد.»
اما همین که به طرف در بزرگ شیشه‌ای حجره برگشت، حاج فتاح را دید که با هیکل درشت چهار شانه و با کت و شلوار طوسی، با ابهت‌ خاص  همیشه‌گی مقابل او ایستاده. از چشمان آبی حاج فتاح که زیر ابروهای سفید پوشیده شده بود خجالت کشید و چشمانش را به تسبیح فیروزه‌ای که میان انگشتان فتاح این طرف و آن طرف می‌رفت دوخت و گفت:« یا بسم الله، حاجی شما کی اومدی ما ندیدیم؟»
حاجی دستی به سیبیل‌های یک دست سفیدش کشید و گفت:« دمت گرم آقا اصغر این طوری مثل شاهین حواست به همه چیز هست؟»
اصغر من من کنان گفت:« داشتم با داوود حرف می‌زدم؛ نه اینکه تازه اومده عکس روی میزتونو دیده براش سوال پیش اومده.»
حاج فتاح تسبیح را درون جیب کت‌اش گذاشت. سیاوش زیر تابلو فرش‌های ابریشمی که به دیوار آویزان مانده بودند ایستاده و چیزی نمی‌گفت. داوود هم از خجالت عرق پیشانی‌اش را با آستین لباسش  پاک می‌کرد.
حاج فتاح لبخندی زد و گفت:« یکی دو ساعت تا افطار نمونده، با سیاوش برو آشپزخونه پیش آقا محسن و غذا رو تحویل بگیر. قبلش هم سفارش تبریزی رو تحویل باربری بده و حجره رو ببندید. اون تابلو فرش‌ها رو هم بفرست، حاج سماواتی لنگه. آقای کبیری هم فردا میادفرش‌های جهیزیه‌رو ببره. من و داوود با هم می‌ریم.»
 
به قلم زهرا خانی
 

*******************************

"مرا بخشیده"
 
جلسه قران و افطاری نوبت خانه مابود آن روز خیلی کار داشتیم  بعد از پنج روز هنوز مشغول برق انداختن خانه بودم .از بعد از ظهر زهرا خانم همسایه آمده بود او سلیقه خیلی خوبی در چیدن سفره و تزئین غذا  داشت . بطوریکه برخی از همسایه ها لقب "زهرا قِرو" را به او داده بودند.مامان خیلی قبولش داشت و اختیار تام برای چیدن اتاق و سفره بهش داده بود  من هم از صورت گرد و چشمان مهربانش خوشم می آمد  و شیفته لبخند همیشگی اش بودم که مهمان ثابت لبهایش بود . زهرا خانم  وقتی سفره را در اتاق پهن کرد و دوری تو اتاق زد به من گفت برو پیش دستی بیار . این کلمه را برای بار اول می شنیدم و اصلا در دایر لغات من نبود . با خود م فکر میکردم "پیش دستی دیگه چیه "اما همینقدرمتوجه شدم  که باید تو آشپزخانه دنبالش بگردم . خوشبختانه خواهرم را در آشپزخانه دیدم با تعجب پرسیدم  سکینه  میدونی پیش دستی چیه ؟
لبخندی زد و گفت : یعنی بشقاب کوچولو 
با خوشحالی بشقاب کو چولوها را  پیروزمندانه برداشتم و بدو بدو به اتاق بردم گفتم زهرا خانم بفرمایئد : زهرا خانم گفت مرسی . بشقاب کوچولو ها را گرفت و تو سفره گذاشت . انگار او اصلا متوجه کشف بزرگ من نشده بود. 
صدیقه خانم چند تا از کاسه های چینی گل قرمزی اش را آورده بود که ته آنها را با ماژیک رنگی کرده بود که با بقیه کاسه ها اشتباه نشود 
 بعد از پروژه ی سفره نوبت پروژه ی پشتی ها بود 4 تا پشتی ابری بیشتر نداشتیم و زهرا خانم بادقت اتاق را برنداز می کرد که یک جای قرینه برای آنها پیدا کند نمی دانم چرا هر پیشنهادی برای جای پشتی ها می دادم با مخالفت زهرا خانم مواجه میشدم میگفتم این قسمت  نزدیک در ورودی دیوار رنگش ریخته و خودکاری شده پشتی را اینجا بگذاریم اما زهرا خانم پشتی را برداشت و بالای اتاق و زیر تاقچه گذاشت . تو دلم گفتم خیلی هم سلیقه اش خوب نیست من خودم بهتر میتونم اتاق را درست کنم . خلاصه از نظرم در اتاق استقبال نشد برای همین بیرون رفتم . 
 تا مامان را دیدم  میخواستم چغلی کنم و خبر رسانی کنم با هیجان گفتم مامان مامان زهرا ق.... ق... مامان گوشه لبش را گاز گرفت و ابروی راستش بالا رفت .در کسری از ثانیه درستش کردم با آرامش بیشتری گفتم 
: مامان زهرا خانم میگه  ق ..قندونها کجاست؟ مامان از اینکه تو هوا منظورش را قاپیدم  خنده اش گرفت با خنده گفت تو کابیت بالایی ".
آه سوتی از بیخ گوشم رد شده بود نفس راحتی کشیدم .نزدیک افطار شده بود فکر کنم مامان خیلی هول کرده بود و برای طعم غذا دچار وسواس شده بود از همه دوستان برای بازدید از قابلمه آبگوشت دعوت به عمل می آورد و نظر سنجی میکرد . میزون کردن نمک غذا تو افطار خودش یک چالش بزرگی بود . آبگوشت را در دهان می چرخاندند و بعد کنار حوض می رفتند وتوی حوض خالی می کردند .  از آنجا که نمک غذا تا اندازهای سلیقه ای است  در آخر سر خانم ها به زور به  اجماع  رسیدند .
هرکسی هر هنری داشت رو میکرد خدیجه خانم با عروسش تو حیاط بودند عروسش با یک چاقوی کوچک روی تربچه نقلی ها طرح می انداخت  گل های مختلف  قارچ کفش دوزک و ... 
ناگهان چشمم به پاهای یکی از مهمانها افتاد که با دمپایی طبی روی فرش ایستاده بود و گرم صحبت کردن بود از لابه لای جمعیت صورتش را نگاه کردم بله عصمت خانم بود بااینکه دختر خجالتی بودم رفتم جلو میخواستم به عصمت خانم بگویم کفشهایش را در بیاورد با خودم کلنجار می رفتم  به یاد سفارش های مامان افتادم که می گفت : "این مهمانی خیلی مهمه  بچه ها آبروریزی نکنید ماه رمضان ماه میهمانی خداست پس هم باید صبرتون بیشتر باشه و هم گذشت بیشتری داشته باشید " اما وقتی تصویر خودم که از چند روز خانه را داشتم برق می انداختم و همه جا را فوت می کردم برایم زنده شد جسارت و قوتی دیگر در پاهایم متولد شد رفتم جلو گفتم :" شما با کفش روی فرش آمدید لطفا کفشاتون رو دربیارید "
عصمت خانم که توقع شنیدن چنین حرفی را آن هم از من نداشت خندید و گفت : "چشم ". وبا مکثی  دوباره مشغول صحبت کردن  در جمع مهمانها شد  من که با گفتن دفعه اول خجالت را کنار گذاشته بودم همانجا ایستادم و دوباره گفتم : " شما با کفش روی فرش آمدید لطفا کفشاتون رو دربیارید "  بنده خدا عصمت خانم این دفعه بی درنگ کفشهایش را درآورد . ولی  وقتی مادرم را دید گفت : "معصومه خانم دخترت به من میگه کفشاتو در بیار" مامان با نگرانی و کمی شرم لبخندی زدو هیچ چی نگفت  من که ازلبخند مامان فهمیدم که یک تنبیه اساسی بعد از بدرقه مهمانها در انتظار من است از تیررس مامان فرار کردم .وقتی به راهرو رسیدم دیدم که یک سوسک برای ورود به سفره خیز برداشته ، وای خدای من چکار کنم که آبرو ریزی نشه برای جبران اشتباه قبلی باید کار درست و حساب شده ای انجام میدادم  یک لحظه تبدیل شدم به سوپرمن و سوسک را با دستم گرفتم وبه طرف کوچه دویدم.  باورم نمیشد من که از یک متری سوسک رد نمی شدم و با جیغ کمک میخواستم حالا سوسک وسط دستهای من بود به سرعت خودم را به کوچه رساندم وبا همه زورم پرتابش کردم . وقتی خیالم راحت شد پیروزمندانه  و با خوشحالی به خانه برگشتم  از خودم راضی بودم که جلوی یک فاجعه را گرفته بودم . وای اگر سوسکه پاش به سفره باز می شد و خانم ها میدند دیگر معلوم نبود چند نفر زیر دست و پا له می شدند با این همه تا مدتها فکر می کردم هنوز سوسک کف دستم چسبیده .
من داشتم  فکر می کردم که صحنه حماسه خودم را  چطوری با آب و تاب بیشتری برای مامان تعریف کنم تا ماجرای عصمت خانم را از پرونده ام پاک کنم که  با صدای ربنا .... خودم را به اتاق رساندم همه میهمانها دور سفره نشسته بودند و مشغول دعا کردن بودند  . فقط یک جای خالی بود آن هم کنا رملیحه دختر زهرا خانم که باهاش قهر بودم عجب بد شانسی حالا چکار کنم اگر آنجا می نشستم منت کشی حساب میشد تا وسط اتاق آمده بودم برای بیرون رفتن هم دیر شده بود . دیگر نمی توانستم مکث کنم داشت تابلو میشد . برای همین تصمیم گرفتم برای اینکه توجه بقیه جلب نشه زودتر کنار ملیحه بنشینم . زیر چشمی به ملیحه نگاه کردم روزه صورتش را ملیح تر کرده بود . تا به من نگاه کرد با یک لبخند تصنعی مهمانش کردم . اما وقتی به یاد سفارش مامان افتادم او را با لبخندی صمیمانه مثل روزهای قبل از قهر به آشتی تشویق کردم . با لبخند ملیحه طلسم شکسته شد  بلافاصله ظرف سبزی که  تربچه های کفش دوزک داشت ومن شکلش را بیشتر از همه دوست داشتم جلوی ملیحه گذاشتم و گفتم  شما سبزی ندا رید در آن لحظه او را میهمان خدا دیدم  دیگر فکر نکردم که منت کشی حساب میشه .  ملیحه هم  خیلی سریع هنوز جمله ام تمام نشده بود گفت خیلی ممنون .قبول باشه با خوشحالی گفتم : قبول حق ان شاأالله 
حق با مادرم بود تو زندگی اگر از زاویه دیگر نگاه کنیم اتفاقات قشنگ تری رقم میخورد. همه مهمانها مهمان خدا بودند که به خانه ما آمده بودند .
بعد از صرف افطاری میهمانها یکی یکی  خداحافظی می کردند و می رفتند 
یکدفعه صدای  عصمت خانم را شنیدم که می گفت :  "کفشهایم نیست ".
با خودم گفتم : وای خدا چرا کابوس کفشهای  عصمت خانم تمام نمیشه  کفشها گم شده ،آخه کی برداشته.
خدایا  من میخواستم فقط کفشهایش را در بیاره نمی خواستم که محوبشه .  به خیال خودم مظنون اصلی من بودم .شاید آنها فکر می کردند من بلایی بر سر کفشها آوردم. 
دوباره به همه پاها نگاه کردم خبری نبود .  کفشهای عصمت خانم  را کی پوشیده بود شاید موقعی که رفتم سوسک را در کوچه بیاندازم در را باز گذاشتم  نکنه دزد امده ... تو این فکرها بودم که  خواهرم از دستشویی بیرون آمد  بله کفشها را سکینه پوشیده بود  . به سرعت کفشها را از پاهایش کندم  و بدو بدو رفتم  جلوی پاها ی عصمت خانم جفت کردم گفتم بفرمائید و با خجالت ادامه دادم ببخشید من نباید تو جمع به شما میگفتم کفشاتونو در بیارید. 
عصمت خانم دستی بر شانه من زد  و به مامان گفت : چقدر این دخترت زرنگه ماشاءالله . بعد یک چیزی  خیلی یواش درِ گوش مامان گفت 
 مامان با خنده گفت : ان شاءالله ان شاءالله تا قسمت چی باشه هنوز که مدرسه میره
من که از حرفهاشون سر در نیاوردم ولی  از خنده های  بلند و دستهای محکمی که به هم داده بودند فهمیدم دعای لحظه ی افطارم مستجاب شده و مطمئن شدم که عصمت خانم مرا بخشیده واز مادرم  نمره قبولی را گرفتم.
 
به قلم فاطمه میرابوطالبی
 

*******************************

"ضیافت الهی"
 
 زمزمه "ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا...."علی داخل سنگر پیچید و دلها را حسابی به حال و هوای ماه رمضان برد. من دستهایم را قلاب‌ کرده و زیر سر گذاشم " علی دلت خوشه، با این تغییر موقعیت‌ها فکر نکنم امسال توفیق مهمونی خدا رو داشته باشیم"
علی لبخندی زد " خدا رو چه دیدی شاید به مناطق دور نرفتیم  حالا هم اگه پیش اومد فکری به حالش می‌کنیم "    
به چشمان علی خیره شدم " نه وجدانم قبول میکنه جبهه و جنگ رو رها کنم، و نه دلم میاد روزه نگیرم "
علی حالت چهار دست و پا نزدیک من شد: مشتش‌ را گره کرد و سقلمه‌ای بهم زد " میخای یه کتک‌ حسابی مهمونت کنم تا آخر رمضون داخل همین سنگر بمونی‌ و روزه بگیری ها." و ادامه داد  "من میخام با فرمانده صحبت کنم  اگه اجازه داد این یه ماه رو مرخصی برم."
 " مرخصی! میخای  بگی چه مشکلی دارم که نمیام؟  تازه خودت که خوب میدونی الان گردان نیروی کافی نداره . "
 " فکر کنن ما شهید شدیم یا اسیر؛ نمیخان جایگزین پیدا کنن." هردو ساکت شدیم.  بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:" راستی چطور راننده‌ها به همه جا میرن ولی روزه میگیرن!؟"
" اونا شغلشون‌ رانندگی، محسن جون ولی ما چی؟"
در حالی که بلند شدم گفتم " علی بلند شو بریم از حاج آقا گردان بپرسیم شاید گفت با این شرایط هم می‌تونید روزه بگیرید"
 من و علی به طرف سنگر فرمانده راه افتادیم روحانی آنجا مستقر بود.  شعله‌های سوزان آفتاب انگار آسمان و زمین را به‌ هم دوخته بود زمین چنان داغ شده بود که حرارتش‌ صورت را می‌سوزاند تعدادی از سربازها لباس‌های خود را خیس کرده بودند به دنبال کوچکترین سایه می‌گشتند. مانده بودم توی این هوای سوزان سربازان چطور می خواهند روزه بگیرند. به سرباز‌ها نگاه می‌کردم‌ که چشمم به تانکر‌ آهنی افتاد به طرفش دویدم و چفیه را با آب داغ تانکر خیس کردم و روی سرم انداختم و دستم را سپر چشمانم قرار دادم‌ تا به سنگر فرمانده نزدیک شدیم. علی که چند قدم جلوتر بود چند یا الله گفت. صدای بفرمائید از پشت پرده خاکی رنگ سنگرکه تا نصفه جمع شده بود  بلند شد. علی پرده را کنار زد و داخل شد من هم پشت سر او داخل شدم. به حاج آقا سلام کردیم. حاج آقا لباس روحانیت را در گوشه سنگر تا زده بود و عمامه روی دستش را روی آنها گذاشت. به ما نگاهی انداخت:" چرا هنوز ایستادید، بفرمایید بنشینید"
 روبروی حاج‌آقا نشستیم علی سرش را پایین انداخت" حاج آقا فتوای جدیدی  برای این  سرزمین داغ صادر نشده؟ " حاج آقا سری تکان داد " چی!؟ " 
علی خندید و گفت" شوخی کردم حاجی، غرض از مزاحمت این که فردا ماه رمضونه، ما هم که هر بار موقعیت‌مون تغییر میکنه، ممکنه صبح بریم شب برگردیم و مسافت طولانی باشه؛ حالا موندیم چطوری روزه بگیریم؟"
 حاج آقا با لبخند گفت:" الان که اینجا هستین نیت ده روزه کنید و روزه رو بگیرید از کجا معلوم تا پایان رمضونه جابه جا بشین.." هنوز حرف حاج آقا تموم نشده بود که فرمانده گردان حاج محمد وارد سنگر شد همگی بلند شدیم حاج محمد سلام کرد و رو به حاج آقا کرد" اگر کار خصوصی دارن  من برم ؟" 
گفتم:" نه حاجی‌ مسئله‌ای نیست"  علی حرف من را قطع کرد؛" راستش فرمانده ما می‌خایم فردا روزه بگیریم حالا اومدیم بپرسیم اگر موقعیت ما تغییر کنه روزه مون باطل میشه یا نه؟" 
حاج محمد لبخند ریزی روی لبانش نقش بست" نگران نباشید قرار نیست جای دوری برید" علی یک قدم به طرف حاج محمد برداشت و پیشانی آفتاب سوخته‌اش را بوسید. حاج محمد دست روی شانه علی گذاشت و گفت "چه کار می‌کنی پسر! بهتره به جای این کارها مهمات و لوازم عملیات را جمع آوری کنید، شما همراه چند نفر نصف شبی باید مهمات رو به نقطه شروع عملیات ببرید ان‌شالله مابقی
 
 نیرو هم بعد شما حرکت می‌کنند تا با طلوع خورشید عملیات رو شروع کنیم" 
علی در حالی که مردمک چشمانش گشاد شده بود گفت:" چی! بعد از طلوع آفتاب خوزستان مثل یه تنور داغ میشه، فردا اول رمضونه، بهتره عملیات رو شب شروع کنیم فرمانده " 
حاج محمد گفت:" به سربازها بگید هرکس توان داره روزه بگیره"
علی مِن مِن کنان گفت:" حالا نمیشه شب، عملیات رو شروع کنیم ؟" 
 حاج محمد نشست" نه نمیشه، با توجه به منطقه صاف و نبودن خاکریز مناسب، شب باید پیاده بریم منطقه؛ مثل لاک پشت، حتی آهسته‌تر، دشمن نباید متوجه حضور ما بشه"
همه ساکت ماندیم بعد از چند دقیقه نگاه به هم، گفتم" بهتره بریم مهمات رو جمع کنیم و برا شب آماده بشیم" 
از سنگر بیرون آمدیم علی گفت:" به سربازا نگاه کن  با اینکه روزه نیستن چطور رنگشون‌پریده، بعضی‌ها حالت تهوع دارن و گرما زده شدن، خدا به دادمون برسه"
خندیدم و گفتم "  نترس، فردا زیر همین آفتاب دشمن را کباب می‌کنیم داش علی" 
به طرف تونل‌ خاکی رفتیم به همراه دو سربازی که آنجا نگهبانی می دادند وارد تونل  شدیم دست به دستگیره صندوقچه فلزی مستطیلی بردیم چنان داغ شده بود که نتوانستیم آن را جابه جا کنیم رو به علی کردم و گفتم:"داداش! برو یه سطل آب بیار تا چفیه رو خیس کنیم تا بشه دسته فلزی رو بگیریم. علی دست داخل موهای جوگندمیش‌ کرد " اینجا انگار کوره آهنگریه" . و رفت. بعد از چند دقیقه  در حالی که آب از سر و صورتش پایین می‌آمد و بلوزش تا ناف خیس شده بود با سطل پر از آب آمد. به هر زحمتی بود جعبه‌های مهمات و لوازم سبک جنگی مورد نیاز را از تونل بیرون آوردیم و شمارش کردیم با اینکه غروب شده بود ولی لباس‌ها یمان چنان خیس شده بود که انگار با لباس شنا کرده باشیم . با این که دکمه‌های بلوز را باز کرده بودیم  ولی فایده نداشت انگار سونا بود. خم شدم و چادر خاکی رنگ را بلند کنم تا روی مهمات بکشم که باد داغ و طوفان شن شروع شد. طوفان شن برای لحظه‌ای چنان شدت گرفت که دید ما را تار کرد به سختی در زیر شلاق‌های باد و شن خود را به سنگر رساندیم. به طرف سطل آبی‌ که داخل سنگر بود رفتیم و با آب گرمش صورت را شستیم و روی پتوی‌ رنگ پریده داخل سنگر افتادیم کمی استراحت کردیم بعد برای نماز و خوردن شام آماده شدیم. با اینکه هوا تاریک شده بود ولی باد داغ دست بردار نبود. اذان شروع شده بود در آن هوای گرم خواندن نماز با جماعت حال و هوای دیگری داشت. بعد از نماز و خوردن شام، کمی نان و چند دانه خرما برای سحر برداشتیم و بعد چند ساعت استراحت، من و علی  با چند سرباز دیگر مهمات را حمل کردیم و به نزدیکی منطقه عملیات راه افتادیم هوا کاملا تاریک بود تنها فرو رفتن شن‌ها در زیر پایمان را حس می‌کردیم  گاهی پاها تا زانو در شن فرو می‌رفتند گاهی هم زمین می‌خوردیم ولی صدایی بلند نمی‌شد بالاخره به نقطه‌ تعیین شده رسیدیم. روی شن‌ها دراز کشیدیم. منتظر ماندیم تا سربازها برسند. هنوز خستگی از تن‌مان بیرون نرفته بود که سر و کله سربازها یکی‌یکی پیدا شد. تقریبا نزدیک سحر بود نان و خرمایی که همراه داشتیم خوردیم  و نماز خواندیم. حاج محمد بعد از سر برداشتن از سجده طولانیش، دستور حرکت را داد هر چقدر جلوتر می‌رفتیم منطقه صاف‌تر می‌شد خاکریز درست و حسابی دیده نمی‌شد هنوز هوا گرگ و میش بود که دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد دشمن باور نمی‌کرد با این شرایط بد هوا جلو بیاییم در همان ساعت اولیه درگیری شروع شد هر لحظه شدیدتر می‌شد شلیک گلوله‌های پی‌درپی و نارنجک برای لحظه‌ای زمین را به قطعه‌ای از جهنم کرده بود آفتاب سوزان مرداد ماه هم که طلوع کرد انگار از جنگ و خونریزی ناراحت بود شعله‌های داغش را به زمین می‌کوبید. آرپی‌چی‌ها چنان داغ شده بودند که  آر پی چی زن ها،  بلوزشان را در می‌آوردند دور آرپی‌چی می‌‌پیچاندند و بعد شلیک می‌کردند. هوا هر لحظه گرم‌تر و تعداد سربازان زخمی بیشتر می‌شد چندتایی نیز با زبان روزه و لبان خشکیده بر اثر ترکش زیاد زیر آفتاب سوزان در میدان درگیری شهید شدند و همان جا ماندند. کم کم طوفان شن هم اضافه شد ناچار شدیم  سینه‌خیز روی شن‌های داغ به جلو حرکت کنیم گاهی صدای شلیک گلوله شنیده می‌شد به هر سختی بود جلو رفتیم تا به کانال رسیدیم. صدای گلوله و انفجار کمتر شد. تا ظهر داخل کانال ماندیم تا طوفان شن کمتر شود. به اطراف نگاه کردم علی چند متر دورتر از من نشسته بود و چفیه روی  صورتش را باز می‌کرد در آن ساعات نوبتی دفاع می کردیم آرام و قرار نداشتیم مدام نیم خیز می‌شدیم و به اطراف نگاه می‌کردیم. وقت نماز شده بود همان جا داخل کانال نماز خواندیم کانال مانند تنور داغ شده بود و گاهی ریزش می‌کرد اما کم و بیش حمله دشمن ادامه داشت تا نزدیک‌های غروب به ندرت صدای شلیک شنیده می‌شد هوا کم کم تاریک شد و به زمان افطار نزدیک بود حاج محمد یک بسته کوچک خرما آورده بود. آن را بلند کرد" هر کسی که خیلی گرسنَشِه، با خرما افطار کنه" 
به سربازان نگاهی کردم تعدادشان چنان زیاد بود که به نصف سربازان هم نمی‌رسید. بسته خرما دست به دست میان سربازان رد و بدل شد تا به من رسید. برای لحظاتی مات و مبهوت به بسته خرما نگاه کردم هیچکس خرما برنداشته بود. من هم بدون اینکه خرمایی بردارم  آن را به علی که کنارم نشسته بود دادم علی هم خرما بر نداشت و آن را به سرباز بعدی داد. من با کمی آب که در قمقمه‌ داشتم افطار کردم. بسته خرما بدون آنکه از آن دانه‌ای کم شود دوباره میان سربازان چرخید تا به دست حاج محمد رسید . حاج محمد نیم خیز به تمام سربازان نگاه کرد و لبخند زد" شما امروز روزه بودید!؟" هیچ کس حرفی نزد. داخل کانال گیر افتاده بودیم چند ساعتی سپری شد حاج محمد گفت:" طوفان شن کمتر شده آماده حرکت شوید"  هنوز چند قدمی از کانال دور نشده بودیم که رگبار گلوله شروع شد ناگهان صدای ناله‌ علی و چند نفر دیگر بلند شد او از ناحیه سر و سینه ترکش خورده بود و چند سرباز نزدیک او به شدت مجروح شدند. حاج محمد دستور عقب نشینی داد دوباره مجبور شدیم به کانال برگردیم. به طرف علی دویدم صدای حاج محمد بلند شد" برگرد برگرد "  نزدیک علی رفتم بی حس روی زمین افتاده بود و دو سرباز دیگر ترکش فراوانی خورده بودند و نفس آخر را می زدند. سریع دستهایم را زیر بغل علی انداختم و نیم خیز او را کشان کشان داخل کانال آوردم و نقش زمین شدم. برای لحظه‌ای جلوی چشمانم سیاهی رفت. با این شرایط نتوانسته بودیم به موقعه عملیات را انجام دهیم تلفات زیادی داده بودیم مجبور شدیم چند ساعتی داخل کانال پناه بگیریم شاید اوضاع آرامتر شود مدتی گذشت نگاهی به علی انداختم خون زیادی از دست داده بود زنگ صورتش رو به سفیدی می زد. چند نفس عمیق کشیدم و نیم خیز به طرف حاج محمد راه افتادم می‌خواستم بدانم کی نیروی کمکی می‌رسد هر قدمی که جلوتر می‌رفتم با تعداد سربازان زخمی‌ بیشتری روبرو می‌شدم  معلوم بود که تعداد نیروی دشمن دو برابر ما یا بیشتر است. با حاج محمد فاصله چندانی نداشتم که آرام مرا صدا زد" بیا محسن این خرما را بین سربازان تقسیم کن افطار که نخوردن حداقل سحری بخورند." اشک در چشمان حلقه زد بغض راه گلویم را گرفته بود با دیدن این همه مجروح و شهید نتوانستم حرفم را بزنم سرم را پایین انداختم دوباره نیم خیز به ابتدای کانال رفتم تا تقسیم کردن خرما را از مجروحین شروع کنم یکی یکی به سربازها نگاه کردم  ولی به هر کدام نزدیک می‌شدم با لبانی خشکیده و صورت خونی سری تکان می‌دادند و میل به خوردن نشان نمی‌دادند چند تایی هم بی‌هوش با رنگ زرد روی زمین افتاده بودند. به وسط کانال که نزدیک شدم توان پاهایم کمتر شد احساس کردم پاهایم سست شده است بد جوری دلم شور می‌زد به دو سرباز که صورتشان غرق خون شده بود نزدیک شدم بسته خرما را به طرفشان تعارف کردم فقط نگاه می‌کردند. ناگهان نیروی‌های کمکی از راه رسید. سریع وارد کانال شدند و منطقه را پوشش دادند در حالی که نیم نگاهی به آنها می‌کردم به راهم ادامه دادم تا به علی رسیدم‌. پیشانیش چنان خونریزی کرده بود که یک سمت صورتش را پوشانده بود یکدفعه به نفس نفس زدن افتاد بسته خرما را رها کردم و دست زیر گردنش گذاشتم" علی علی". چشمان سیاهش را نیمه باز کرد و لبان ترک خورده‌اش تکانی خورد سریع دست به  قمقمه‌ام بردم تا در آن را باز کنم و لبانش را خیس کنم که ناگهان سرش روی دستم رها شد قمقمه را پرت کردم و سرش را محکم روی سینه‌ام چسباندم. سیل اشکم امان نمی‌داد " علی بیدار شو سحری بخور " زیر چشمی به صورت پر خون محمد نگاهی انداختم و دهانم را نزدیک گوشش بردم  "بوی عطر ضیافت الهی تو را مست خود کرد که بدون خداحافظی رفتی علی جان. "
 
به قلم لیلا پرون/ لرستان
 

*******************************

"تمرین بندگی"
 
سوز سرمای زمستان، مثل تازیانه ای بر صورتم نواخته شد. خود را به ایستگاه اتوبوس رساندم. بعد از دقایقی انتظار، اتوبوس از راه رسید و سوار شدم. چشمم به صندلی خالی کنار پیرزنی افتاد، به سمت صندلی رفته و کنارش نشستم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که پیرزن خود را معرفی کرد و با لحنی آرام و مهربان گفت:
« سلام ننه جون، خوبی مادر... اسمم ننه قمره ... میشه یه کمکی به من بکنی، الهی خیر از جوونیت ببینی ... توی این سرمای زمستون ، محتاج گرمای یه بخاریم... از سرما ، شبا تا صبح ، خواب تو چشام نمیره... بوی نم اتاق ، نفسم را بند میاره ، میشه یه کمکی بهم بکنی ...»
برای یه لحظه، ساکت ماندم، نمی دانستم دربرابر تمنای پیرزن، چه بگویم. آیا این پیرزن هم مثل بعضی از فقیرنماها بود یا واقعا راست می گفت...
اما ناخودآگاه، بدون هیچ سخن و مقدمه ای، در کیفم را باز کردم و آدرسش را پرسیده و یادداشت کردم.
از پیرزن، عذرخواهی نمودم که الان پول قابل توجهی ندارم که تقدیمش کنم...
تا زمان افطار، حرفهای پیرزن، مثل تیک تاک ساعت ، توی سرم صدا می داد...
اذان مغرب داده شد و همگی بر سر سفره با زمزمه دعا، روزه را باز کردیم اما هنوز فکرم مشغول بود و تصویر پیرزن در ذهنم نقش بسته بود... 
مادر که صورت ناراحت و کم اشتهایی مرا دید با لحنی مهربان گفت: 
« ناراحت نباش عزیزم، ان شاالله با یاری خدا و با همت همه، مشکل این بنده خدا هم حل میشه...»
حرف های مادر، قدری آرامم کرد و تصمیم گرفتم هرطور شده، از همه توان خود و دیگران استفاده کنم...
فردای آن روز، آستین همتم را بالا زدم، خودم و افراد خانواده و بعضی از دوستانم، مقداری پول و خوراکی و از همه مهمتر یک بخاری تهیه کردیم و به شب نرسیده، جلوی منزل پیرزن بودیم. 
پیرزن راست می گفت، بوی نم، مشام ما را آزار می داد...
وارد خانه محقرش شدیم، برق شادی از چشمان پیرزن، نمایان شد و مرا غرق بوسه کرد و شروع به دعا کردن نمود:
« خوش اومدید مادر، قدم روی چشمای من گذاشتید... الهی دست به خاکستر بزنید، طلا بشه براتون...»
اشک در چشمانمان حلقه بسته بود و حرف های پیرزن ما را بیشتر شرمنده می کرد که در برابر کار کوچک ما، با این دعاهای بزرگ و زیبا، پذیرایمان شده بود...
بخاری را نصب کردیم، با گرم شدن خانه، قدری از بوی نم کاسته شد. احساس کردم، تنفس پیرزن، کمی بهتر شده و رنگ پریده ی رخسارش به سرخی گراییده.... 
از ننه قمر، خداحافظی کرده و به سمت خانه برگشتیم.
آرامش آن شب، یکی از بهترین لحظات عمرم بود ...
خدایا شکرت که این کمترین را وسیله ی خود قرار دادی ...۱
لحظه افطار آن شب، یکی از بهترین اوقات عمرم بود...
خدایا، ایمان این بنده کوچکت هم نم کشیده، بوی آن، ریه های وجودم را آزرده ساخته، بر سرم منت گذار و با گرمای مهربانی و لطفت، جان تازه ای بر من جاری فرما.
 
ای قبله آمال همه ی آرزومندان 
 
 
۱.امام حسین (ع):
نیاز مردم به شما از نعمت های خدا به شماست ، پس از آن افسرده و بیزار نباشید.
بحارالانوار ، ج ۷۴، ص ۲۰۵
 
به قلم عاطفه صادقی/ تهران
 

*******************************

"دست دوستی"
 
هوا گرم بود و آفتاب حکم‌فرما. در کوچه هیچکس نبود. آرام و با قدم‌هایی کوچک به سوی ایستگاه اتوبوس می‌رفتم. خانه ما از ایستگاه اتوبوس دور بود و باید چند کوچه را پشت سر می‌گذاشتم، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری سپری می‌کردم. وقتی از کنار مغازه‌ی اکبرآقا رد می‌شدم. چند جوان نوشابه‌های زردی را باز کرده بودند و به سر می‌کشیدند. بعد از عبور من سر و صدای اکبر آقا بلند شد و می‌گفت:« مگر شما روزه نیستید، خجالت نمی‌کشید، الله اکبر.»
دیگر نماندم تا بدانم، اکبرآقا چه گفت، چه کرد.
به ایستگاه که رسیدم، هیچ‌کس در ایستگاه نبود، خیابان هم خلوت بود و خط واحد و حتی ماشین‌های زرد و نارنجی هم در این نیم ساعتی که آن‌جا بودم، نه می‌آمد و نه می‌رفت. 
حوصله‌ام کم‌کم سر می‌رفت و این حوصله سر رفتن کم‌کم به استرسی تبدیل می‌شد، می‌گفتم؛ نکند دیر برسم، نکند پشت در بمانم.» 
در همین حین خانمی آهسته و آرام راه می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد، روی صندلی ایستگاه نشست و قمقمه آبش را باز کرد و به سر کشید. بعد از آنکه به سرکشید. به من نگاه کرد و گفت:« ببخشید، باردارم، نمی‌توانم روزه بگیرم دکتر برایم ممنوع کرده‌ است.» لبخندی زد و رفت. من هم به نشانه‌ی این‌که ناراحت نشدم، لبخندی زدم.
کمی جلوتر از ایستگاه ماشین سفیدی نگه‌داشت و بوق زد. نگاه کردم، نشناختم، سرم را پایین انداختم و به کفش‌هایم دوختم. صدای دنده عقب آمدن ماشینی می‌آمد، همان ماشین بود. صدایی آشنا در گوشم پیچید که مرا صدا می‌زد:« فائزه! فائزه !»
بله، آیدا بود هم دانشگاهی‌ام و همکلاسی عزیزم.
- فائزه میری دانشگاه؟ بیا باهم بریم.
- آره. 
- پس بیا سوار شو بریم.
- ماشین خودته ؟!
- نه ماشین بابام . بابام گفت؛ ماشین توی ماه رمضان سخت پیدا می‌شود، همین با ماشین من برو.
- آره راست می‌گه بنده خدا، توی این ماه رمضان، با این وضعیت کرونا، با این ماسک... .
تا دانشگاه گرم صحبت بودیم و قرار گذاشتیم بعد از کلاس به حرم آقا برویم.
وارد حرم که شدیم، حس غریبی به من دست داد. کبوترانی که از بالای سرمان همیشه با ذوق و شوق پرواز می‌کردند، کم بودند، نمی‌دانم چرا؟ 
من و آیدا دست به دست هم داده بودیم و با هم راه می‌رفتیم. وقتی وارد صحنی شدیم. صحنه‌ای عجیب ما را در سر جایمان خشک کرد. دست من همچنان در دست آیدا بود و محکم می‌فشردیم. اشک در چشمانمان حلقه بسته بود. من بی‌اختیار بر زمین زانو زدم و گریه کردم. آیدا دستانش را روی شانه من گذاشت و مرا در آغوش گرفت و می‌گریستیم. 
سه تن غلتیده در خون بر روی پاک‌ترین زمین افتاده بودند. معلوم نبود چه کسی بودند اما لباس مبلغان دین بر تن داشتند. کبوترها بر دور آن‌ها پرواز می‌کردند، گویا روح آنان را برای پرواز تا عرش ملکوتی نوازش می‌کردند. 
نمی‌دانم چطور آن ساعت یا ساعاتی که آن‌جا بودیم را طی کردیم اما موقع برگشت به خانه رمقی بر تنمان نمانده بود. هر دو ساکت بودیم. 
از آیدا خداحافظی کردم و رفتم.
 بعد از افطار وقتی تلویزیون را نگاه می‌کردم، گوینده خبر، خبر شهادت یک طلبه در حرم امام رضا (ع) را بیان می‌کرد. 
 نمی‌دانم آن شب را چگونه خوابیدم ولی هنوز آن صحنه جلوی چشمانم بود.
هنگام سحر، وقتی گوشیم را چک می‌کردم، پُست آیدا را دیدم که عکس دست دوستیمان را گذاشته بود. عکسی بود که من و آیدا در اوایل دوستیمان در حرم امام رضا (ع) با هم انداخته بودیم. زیر عکس نوشته بود ما شیعه و سنی با هم دوست هستیم و متحد. 
 
به قلم محدثه شفیع‌ خانی/ قزوین
 

*******************************

"کوچه بهار"
 
صدای گوش خراش موتور ها ی داخل خیابان  ابرو های سیاه رنگش را بيشتر گره می زد .صدای گوروم  ، گوروم ، قلبش اجازه نمی داد نفسش بالا بیاید ، ته گلویش خشک شده بود ولب هایش ترک خورده بود ، زبانش مثل تکه ای چوب در دهانش شده بود ورنگ سفید چهره‌اش و دستهای لرزانش، گواه،  استرس شدیدی بود که داشت .
نگاه مردم برایش سنگین بود ، انگار اولین باری است که در این شهر وارد شده است.
نه چهره‌ای آشنا می یابد ونه نگاهی مهربان .
همه با  حالتی مشمئز از کنار او فاصله می گرفتند انگار که بوی بدی می داد ، به هر طرف که می چرخید سرش گیج می خورد وبه دیوار سنگی می خورد .
گوش هایش انگار کر شده بوده ، وصدا های  گنگ و نامفهوم از  حرف های تلخ خودش به دیگران را فقط می شنید .
خودش هم نمی دانست چرا حرف زدن مردم را متوجه نمی شود .
انگار به کشوری دیگر آمده‌بود  ، با خودش می گفت:((نه نه من که سفر خارج از کشور نرفته‌ام، پس اینجا کجاست خدایا !؟ 
چرا کسی را نمی شناسم، چرا متوجه حرف ها ونگاه های سنگین به خودم نمی شوم ، چرا انگار کسی گلویم را فشار می‌دهد و این بغض  لعنتی نمی ترکد ، چرا هیچ تصویری از آینده و گذشته در ذهنم نیست .وهمین طور چرا چرا ....))
ناگهان متوجه عبور جمعیتی سفید پوش ونورانی شدکه لبخند زنان در حالی که زیر لب چیزی را زمزمه کردند شد ،
از میان جمعیت انبوه که لباس‌های سفید پوشیده بودند وبا چهره های نورانی وعطری  خوش گل محمدی به سوی مسجدی در حرکت بودند چهره‌ای برایش آشنا آمد.
قدمهای سست وبی رمقش را تند وتند تر کرد ولی همین که می خواست داخل جمعیت شود وشخص آشنا پیدا کند ،پاهايش سست  شد وقلبش مثل سنگ سنگین  شد ودیواری سیاه وسنگی 
که روی نقش هایی حک شده بود ظاهرشد .
لحظه ای بسیار درد ناک بود برای چندین ثانیه گویا اکسیژن به ریه اش نمی رسید ومی خواست خفه شود .
انگار کور  شده بود ، ولی نقش های روی دیوار سنگی می دید. 
دیگر خبری از عطر گل محمدی ونغمه های زیبای جمعیت نبودوجز صدای گریه های کودکی که از درد التماس می کرد که مرا نزن تورو خدا ، صدای زنی ژنده پوش که التماس می کرد کودکانم گرسنه اند اندکی کمک می خواهم ، صدای خورد شدن شخصیت نوجوانی که با بی رحمی تمامی خوبی های او را نادیده گرفته بود ،
وصدای مادری که قلبش را شکسته بود ودر برابر پند دلسوزانه او  با تکبر روی گردانده بود  و اف گفته بود .
قلبش از شدت پشیمانی می سوخت ، انگار یوم الحسرت را با چشمانش می دید .
نگاهی با حسرت به نقش های حک شده ی روی دیوار کرد ، آری لحظه های غفلت از یاد خدا را می دید ، لحظه‌های سخت بد اخلاقی با کودکش ، 
لحظه های دادزدن به خاطر اشتباه سهوی وبه خاطر ندانستن .
لحظه‌های تنهایی وپشیمانی کینه ورزی وغرور  .
دوست داشت ، های های گریه کند تا آتش قلبش فرو کش کند ولی نمی توانست .
دوست داشت خدا را صدا کند ولی زبانش لال شده بود نمی چرخید در دهانش .
نادم از اعمال زشت خود شد .
و می گفت : الهی و ربی من لی غیرک 
احساس کرد کمی بهتر شده .
به گوشش صدایی زیبا رسید اللهم رب شهر رمضان ، اللهم انی اسئلک بنورک کله ...
انگار نوری تمام سختی وسنگین قبلش را فرو ریخت ودیوار سنگی بین او وجمعیت  فرو ریخت 
نگاهش از دیدن چهره های پاک و شنیدن نغمه های زیبای قرآن غرق اشک شد .
وچهره ی پاک ومعصوم کودکش را در میان جمعیت دید که دوان دوان به سمت او می آمد 
مادر جان چرا دیر آمدی ؟
مادر در حالی چهره نورانی فرزندش را می بوسید 
گفت : دنبال کوچه بهار پلاک خوش اخلاقی بودم ولی چون بد اخلاقی کردم با اطرافیان وتو گم شدم ونتواستم شهر رمضان را درک کنم .
اگر کسی بد اخلاق باشد درکی از بهار دلها وبهار قرآن( رمضان ) نخواهد داشت .
طاعات وعبادات  همگی مقبول درگاه خدا به حق اهل بیت. ان شاءالله 
 
به قلم طاهره کیانی/ همدان
 

*******************************

"من میتوانم"
 
روزهای اول تابستان بود مدارس تعطیل شده بودند و دانش آموزان عملا بیکار شده بودن مریم که بیکاری رادوست نداشت ودلش میخواست هزینه های سال آخر تحصیلش را خودش بدهد با دیدن اگهی استخدام فروشنده  لوازم سیسمونی خوشحال به خانه امد واز خانواده اش خواست که پادرمیانی کنند تا بتواند سر این کار برود خواهر مریم میگفت«
مریم تا الان فروشندگی نکرده وبلد نیست قطعا آقای صیادی فرد باتجربه ای را میخواهد» نظر  همه ی خانواده همین بود اما مریم اصرار داشت که امام جماعت محله با آقای صیادی صحبت کند 
 می‌گفت «مگه تجربه نباید از یه جایی شروع بشه»
بالاخره این حرف مریم  روی انها تاثیر گذاشت وبه نتیجه  رسید آقای صیادی گفت:« یه هفته امتحانی بیاد تا ببینم چی میشه» فردا اولین روز کاری مریم بود او که تصمیم داشت با چادر توی بازار کار کند چادر ش راشست ومرتب کرد جلویش را هم از پایین نیم متر دوخت روسری سرمه ای و بلندش را هم‌ تا زد وروی چادرش گذاشت وتاصبح باخودش  مشغول بود فکر این که آیا کارم درست است یانه؟ اذیتش میکرد اما از آن طرف هم به این کار احتیاج داشت. باخودش می‌گفت اصلا شاید بتوانم یک الگو برای خانمها در بازار باشم و ثابت کنم که با چادر هم میشود کارکرد صدای اذان صبح در هوا طنین انداز شد مریم به سرعت از جایش بلند شدوضو گرفت ونمازش را خواند و بعداز نماز وصبحانه آماده شد تا زود به بازار برسد مریم عقیده داشت سحر خیز باش تا کام روا باشی به مغازه آقای صیادی رسید اما هنوز کسی نیامده بود اوکه راه طولانی را طی کرده بود تصمیم گرفت منتظر بماند آفتاب تمام زمین گرفته بود وهوا کم کم گرمایش را نمایان میکرد مغازه ها یک به یک بازمیشدند. کار بازار کم کم شروع شد .مریم که هنوز منتظر بود از دور خانمی با قد متوسط موهای رنگ شده صورتی پر از ارایش روسری شالی که آن را فقط برسرش انداخته بودو مانتوی کوتاه ‌و شلواری بسیار چسبان  را دید که به او نزدیک میشد خودش را جمع کرد خانم رسیدوبا پوزخند
« نکنه تو شاگرد جدیدی »
وباسلامی شروع به باز کردن در مغازه کرد 
-سلام بله من شاگرد جدیدم
وارد مغازه شد ویک تی وخاک انداز و آبپاش به مریم داد 
-خب شروع کن ببینم چند مرده حلاجی ببینم با این تیپ و قیافه میتونی کاری انجام بدی اصلا ببینم به نظرت تواینطوری میتونی فروشی داشته باشی؟
 شانه ای بالا داد و گفت:« من که بعید می‌دونم حالا»
مریم ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و شروع به تمییز کردن مغازه کرد 
کارش که تمام شد
-خب این اولیش بود بریم قدم بعد 
-قدم بعد باید قفسه هارو یک به یک تمییز کنی و دستمال بکشی بعدشم میز فروشت رو تمییز کنی اینارو انجام بده تا بعد.
نشست روی صندلی و مشغول فضای مجازی شد.
مریم دو تا دستمال لنگی را برداشت یکی را نم دار کرد وبا دیگری که خشک بود قفسه ها ومیز را پاک کرد کارش تمام شد .
-خب بریم بعدی.
-بعدی؟؟؟یعنی هنوز اعتقاد داری میتونی اینجا کار کنی اونم با این تیپ و قیافه .
 مریم سری به نشونه بله تکان داد و گفت:« بعدی لطفا»
خانم لبی کج‌کرد وگفت:« باشه بریم بعدی قفسه ها رو مرتب کن هرقفسه خاص برای یک وسیله مثلا یکی برای اسباب بازیها یکی برای لباسها وهمین طور مرتب کن والبته قیمتهاراهم دقت کن من میرم مغازه بغلی برمی‌گردم می‌خوام همه چیز مرتب شده باشه»
مریم دوباره کمر همت بست و شروع به چینش جدیدی کرد بالاخره باید خودی نشان میداد که دیگر تمسخر نشود اسباب بازیها را با تفکیک دخترانه پسرانه در قفسه ها چید برای لباسها هم همین کار را کرد  وکالسکه ها و سرویس هایشان را  به ترتیب چید و بقیه ی وسایل راهم باسلیقه مرتب کرد کارش تمام شد وروی صندلی نشست تا استراحت کند سرش را پایین انداخته بود  که یکدفعه یک نفر سلام کرد
مردی وارد مغازه شده بود مردی باقدی کوتاه کمی تپل وبا موهای فرفری که یک تیشرت آبی رنگ وشلوار پارچه ای پوشیده بود  وگفت :«توشاگرد جدیدی ؟»
مریم از جایش بلند شد سلامی داد وگفت:«بله»
مرد سری تکان داد وگفت :«پس خانم معروفی کجاست»
مریم با اعتماد به نفس گفت:«رفتن مغازه بغلی برمیگردن»
مرد ناراحت شدو گفت:« همین کاراشه که منو بدبخت کرده الان وقت کاره اونجا چکار می‌کنه » ورفت بیرون مریم نفسی کشید خواست بنشیند که هردوی آنها باهم برگشتند
خانم وارد شد وچرخی در مغازه زد وازاین همه سلیقه تعجب کرد پشت سر ش مرد هم وارد شد 
وگفت:«ببین مگه الان تونباید سر کارت باشی پس اونجا چکار می‌کنی »
خانم سرش را پایین انداخت وباصدای آرامی گفت:« ببخشید»سمت مریم رفت وگفت :«راستی آقای صیادی ایشون شاگرد جدیدن.»
مریم با خودش گفت پس ایشون آقای صیادی هستند.
آقای صیادی گفت :«این هفته را امتحانی باهاش کار کن ببین از پسش بر میاد یا نه ؟من دارم میرم شاید دوباره برگشتم نیام ببینم نیستیا»ورفت.
با رفتن آقای صیادی خانم معروفی پوفی کرد وگفت «حالا انگار از سر بار مغازه مشتری بالا میره که اینقدر قانون میذاره» و به مریم گفت« واقعا همه ی این کارا را با چادر کردی ههه مگه میشه؟»
مریم هیچی نگفت .
وتااذان ظهر فقط در مورد قیمت گذاری وجنس جدید وبقیه ی مسایل مربوط به کارش با خانم معروفی صحبت کرد .
اذان شد ومریم پشت‌پرده ای که آخر مغازه زده بودند نمازش را خواند و  سر کارش  برگشت .
هوا کم کم گرگ و میش شد ومریم طبق قراری که گذاشته بودند باید به خانه برمیگشت .
بالاخره روز اول با همه ی سختیهایش تمام شد روزهای بعد کار کمتری داشت اما هرروز مشتری هایی به مغازه می آمدند هفته تمام شد وحالا مریم منتظر بود که ببیند آقای صیادی اورا میپذیرد یانه؟
آقای صیادی که کار مریم رادید تصمیم گرفت که با او همکاری کند .
هفته دوم کاری مریم ماه رمضان شروع شد خانم معروفی به مریم گفته بود ماه رمضان فروشی نداری .
چون مشتری خیلی کم میشود.
نظر آقای صیادی هم همین بود و البته آقای صیادی از این قضیه خیلی ناراحت بود و می‌گفت :«ماه رمضان همه ی چکام برگشت میخورن واعصابم بهم میرزه»
مریم از این حرف آنها سر در نمی آورد وباخودش فکر میکردکه مگر ماه رمضان چه فرقی دارد؟ یعنی ماه رمضان بچه ای به دنیا نمی آید که نیاز به این وسایل داشته باشد؟ یا قضیه چیز دیگریست؟
با شروع ماه رمضان مریم قرآن کوچک جیبی اش را هم با خود به مغازه می برد تا بتواند جز خوانی کند .
اول صبح جز خوانی اش را شروع می کرد اما یکم که می‌گذشت از خیل مشتری دیگر حتی نمی‌توانست سرش رابخاراند وهر روز هم مشتری ها بیشتر میشد .
نیمه های ماه رمضان بود که صبح آقای صیادی به مغازه آمد و قرآن را در دست مریم دید.همان موقع دوتا مشتری باهم وارد مغازه شدند مریم با متانت کامل جلوی مشتری ها بلند شد وگفت :«بفرماییدامری داشتید»
مشتری ها ازاین اخلاق مریم بسیار خوششان آمد ولی خرید کردن پدر آخرهم از صبوری وکمک مریم و اخلاق خوب او تشکر کردند و رفتند.
 آقای صیادی هنوز در مغازه بود
 باخوشحالی  به مریم گفت:« احسنت به تو
من تا الان ماه رمضان به این پرفروشی ندیده بودم ».
مریم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. اما آقای صیادی خودش فهمید که فروش به زرق و برق و صورت آرایش  کرده فروشنده نیست به اعتقاد به رزق ازسوی خداوند وگفتن ذکر خداوندی است و اخلاق نیکوی فروشنده است که هم حریم  محرم و نامحرم میداند وهم حرمت مشتری میفهمد.
 
به قلم سیده مربم جعفری/ اصفهان
 

*******************************

"افطاری از بهشت"
 
نگاه‌های گاه و بیگاه مریم و‌ محسن در آینه کوچک روبه‌رویشان شکار هم می‌شد و خنده‌های ریزشان شیرینی لحظات را بیشتر می‌کرد. محسن محجوبانه نیم نگاهی به صورت مریم کرد و از کنار سفره عقد برخاست و با نفسی عمیق عطر شکوفه‌های یاس چادر مریم را به عمق ریه‌هایش فرستاد. با سری افتاده و گونه‌هایی که از هجوم شرم به گُل نشسته بودند صفِ کِل‌کشان و نقل پاشان زنان فامیل را رد کرد و خودش را به  ایوان اتاق رساند، نفسی تازه کرد‌‌. چند ثانیه‌ای دریای سیاه نگاهش را به آسمان صاف و پر ستاره تابستان دوخت‌. بی آنکه حرفی بزند خدا را شکر کرد. خستگی تمام روزهایی که دویده بود تا رضایت حاج مراد، پدر مریم را جلب کند از تنش درآمد. صدای خندهٔ بلندی که از اتاق رو به رو می‌آمد، ابر خیالش را درید و سمت اتاق پا تند کرد. پله‌ها را دو تا یکی کرد و از کنار حوض فیروزه‌ای وسط حیاط گذشت. با نگاهی خجالت زده تبریکات بزرگان فامیل را جواب داد. پیش از آنکه بخواهد جایی برای خودش کنار پدرش ‌پدر مریم باز کند صدای حمید بلند شد:
-بابا، داش محسن، یه کمم ما رو تحویل بگیر عملیات در پیشه می‌پریم دلت تنگ می‌شه ها.
محسن نگاهش به کنار دیوار اتاق روی پتوی سفید پهن شده کشیده شد‌. لبخندی نمکین تمام صورتش را پر کرد سمت جمع پنج شش نفرهٔ دوستانش رفت و آماج تیر و ترکش حرف‌های شیرینشان شد:
-به‌به آقا محسن! چقدر کت شلوار دامادی برازندته کاش دست از جبهه بشوری و بچسبی به دنیا حیفه این تیپ نیست دوباره خاکی بشه.
محسن دستی به محاسن خرمایی‌اش کشید و با صدایی زیر لب گفت: « باشه بگید حالا که دور دور شماست نوبت منم می‌شه.»
اصغر به زحمت شیرینی‌های دهانش رو قورت داد و گفت: «علی‌الحساب که ما عازمیم و حوری‌های بهشتی در انتظارمونن.»
حالت چشمان محسن تغییر کرد نگاهش را به صورت اصغر دوخت:
-راستی تاریخ عملیات معلوم شد؟
اصغر تکانی به هیکل گوشتی و سنگینش داد و گفت: «راستش معلوم که شده ...»
نگاه تند حمید مثل صاعقه‌ای ناگهانی مجال ادامه سخن را از اصغر گرفت، اصغر شاکی شد و با دلخوری گفت: «اصلا به من چه که بگم آخر هفته عملیاته وقتی جانشین فرمانده اینجاست خودت بگو حمید آقا!»
نگاه محسن روی صورت استخوانی و کشیده حمید ثابت ماند. حمید اما میلی نداشت که حرف بزند. محسن هم‌چنان نگاه منتظرش را میخ کوب حمید کرده و خیره به لب‌های او بود. حمید ناچار لب تر کرد و با من و من شروع کرد: « چی بگم حمید جان اصغر که بند رو آب داد‌. آره داداش آخر همین هفته عملیاته و ما هم فردا عازمیم امروز باید می‌رفتیم اما گفتیم شیرینی عقد تو رو بخوریم و تبریک بگیم.»
حمید با گوشه چشم نگاهی سمت پدرش کرد و آرام تا جایی که فقط حمید صدایش را بشنود گفت: «نمی‌شد تا آخر ماه رمضون صبر کنیم؟»
حمید سرش را پایین انداخت و گفت: «نه پیشرفت عراقی‌ها داره زیاد می‌شه مسافت زیادی از شرق بصره رو اشغال کردن درنگ جایز نیست.»
محسن سرش را پایین انداخت و با دستی که چند دقیقه ای می‌شد میزبان حلقهٔ عقدش بود روی پایش ضرب گرفت.‌ آرام سرش را تا نزدیکی شانهٔ حمید پایین آورد و لب زد: «صبح از همون پادگان همیشگی عازمیم؟»
ابروان سیاه حمید در هم تاب خورد و نگاه پر آشوبش را به صورت محسن دوخت: « عازمیم؟ تو کجا؟ قرار نیست تو همراه ما بیای.»
محسن کلافه کت آبی رنگ را از تنش درآورد و روی پایش انداخت:
-بی خیال حمید! من که قسمتم نشد تو عملیات آزاد سازی خرمشهر باشم دیدی که جا موندم از کی تا حالاست منتظر عملیات جدیدم.»
-چانه نزن تو کم زحمت نکشیدی تا تونستی پدر خانمت رو راضی کنی حالا روا نیست دختر مردم بذاری بیای.
مرغ محسن اما یک پا داشت و پرنده آرزویش تنها بر شاخسار جهاد و حضور در عملیات پر می‌زد.
خانه حاج مراد خیلی زود از میهمانان خالی شد و تخت چوبی کنار حوض، میزبان دلدادگی‌ها و عاشقانه‌های محسن و نو عروسش بود. هنوز کوهی از شرم بین کلماتشان فاصله می‌انداخت و حرف زدن را سخت می‌کرد. محسن نگاهش را به ماه تمامی که وسط حوض حیاط می‌لرزید انداخت و ناشیانه شروع به سخن کرد:
-من ...من خیلی خدا رو به خاطر داشتن شما شکر می‌کنم.
شکوفه‌های شرم بر گونه‌های مریم جوانه زد و لبخندی شیرین گوشه لبش شکوفه کرد. 
تمام حرف‌هایش را روانه چشم‌هایش کرد و تیله‌های عسلیش را به صورت محسن دوخت. 
 محسن گفت و مریم سرخ و سفید شد و شنید. گاه گاهی مریم گفت و‌ محسن دلش غنج رفت و شنید‌. 
محسن ایستاد و پشت به مریم دستی میان حوض برد. قامت کشیده‌اش که با کت شلوار آبی رنگ دامادی خواستنی‌تر شده بود در قاب نگاه مریم جا گرفت. مشتی آب به صورتش پاشید، خنکای آب حرارت آخرین نفس‌های تیر ماه را شست و برد. با اندک تاملی لب باز کرد:
-اگه بگم فردا صبح عازمم چی می‌گی خانوم؟
قلب مریم لرزید و چشم‌هایش جوشید:
- می‌گم سهم من از داشتنت خیلی کم می‌شه.
- ما قرار گذاشتیم که نه نیاری برا رفتن من؛ یادته؟
-یادمه، برو. برو به سلامت. منتظرت می‌مونم.
محسن بی آنکه حتی ثانیه‌ای لحظه‌های وداع را طولانی کند به سرعت از دالان تاریک و خنک خانه گذشت و خودش را به کوچه رساند. هنوز عطر یاس‌های چادر مریم دسته دسته مشامش را نوازش می‌داد. آخرین قطره اشک مریم لابه‌لای گل‌های سرخ روسری اش گم شد و محسن از پیچ کوچه محو شد.
نیمه‌های ظهر بود که باد خبر گره خوردن کار را دهان به دهان میان نیروهای روزه‌دار عملیات رمضان چرخاند. 
محسن دستی به پیراهن خاکیش کشید و نگاهش را به دنبال حمید تا دوردست‌ها فرستاد. آنچه در مقابل نگاهش قد علم کرد دود بود و دود که در میان انبوه خاک گم می‌شد و فرصت نفس‌کشیدن را هم از بچه‌ها گرفته بود. هرم آتشین آفتاب بر جان خاک‌های داغ می‌نشست و انتظار نیروهای تشنه را سخت‌تر می‌کرد. همه چشم به کار کردن بولدوزرها دوخته و منتظر احداث خاکریزهایی بودند که جان پناهی باشد برای پیشروی آن‌ها در مرز عراق و پس‌گیری زمین‌های اشغال شده. در چشم به هم زدنی زوزهٔ خمپاره‌ای خواب آلودگی نیروهایی را که هر کدام به اندازه سه چهار روز بی خوابی و خستگی کشیده بودند، پاره کرد و آتش به جان بولدوزر نشست‌‌. ماشین و راننده هر دو میان آتش شعله کشیدند و انفجاری در چند ثانیه پهنهٔ وسیعی از زمین را به تلی سوزان با زبانه‌هایی بلند از آتش تبدیل کرد. صدای نالهٔ هر کدام از بچه‌ها گوشه گوشهٔ دشت را به عزا نشاند. چشم‌های عطش زده و پر اشک محسن به گوشه کنار خیمه‌ها دوید. برای پرواز بالی کم داشت. نگاهش کنار تکه‌های آهنی که میان شعله می‌سوخت خیره ماند‌ حمید و اصغر بودند که گونه‌های به خون نشسته شان از لبخندی آسمانی جمع شده بود. آخرین نگاه اصغر به محسن بود که چشم‌هایش بسته شد‌‌. محسن با درد صورتش را به زحمت برگرداند و جانب خورشید را نگاه کرد صورت خندان مریم رو به روی نگاه خون آلودش جان گرفت، تمام دشت عطر یاس گرفت و بساط افطاری بهشتی پهن شد.
 
به قلم نرگس ایرانپور/ همدان
 

*******************************

"لحطه‌ی امید"
 
همین‌که به چهار راه رسید چراغ قرمز شد، دستش را روی فرمان ماشین کوبید: ای بابا…
نگاهی به نمایشگر گوشیش انداخت، فاصله‌ی کمی تا مقصد داشت، قبل از این‌که گوشی را روی جلو داشبورد بگذارد صدای زنگش بلند شد، صدای خانمی از پشت خط: آقا اگه عجله نداشتم که این گزینه رافعال نمی‌کردم، پس شما کجایید؟ !
-همین نزدیکیام دیگه خانم، چه خبرتونه!. 
 ازفکر اینکه  خانم مسافر سفرش را لغو کند پوف کشداری بیرون داد و با صدای بلند گفت: عجب، این چراغم که انگار نمی‌خواد سبز بشه، انگار امروز همه با ما... هنوز جمله‌اش تمام نشده  چراغ سبز شد و درجا دنده را عوض کرد و پا را روی پدال گاز فشار داد که صدای آژیر ماشین آتش نشانی مثل پتکی روی اعصابش خورد، صدایش را بلندترکرد: این دیگه از کجا پیداش شد؟! دستش را از شیشه بیرون برد و در هوا چرخاند و سر ابروهایش را وسط صورتش هل داد و گفت: بیا برو دیگه.‌‌..‌ تابلوی بزرگی سر چهار راه قرارش را به او یاد آوری کرد: رمضان ماه تزکیه‌ی نفس. لحظه‌ای مکث کرد، باید نفسش را کنترل می‌کرد
ولی دیرش شده بود و دیگر فرصت نداشت به کسی راه بدهد، سرش را به شیشه‌ی جلو نزدیک کرد و رو به آسمان گفت: مشتی، بازم می‌بخشی دیگه؟ بعد پایش را روی پدال گاز محکم فشار داد. صدای آژیر بلندتر شد، به آینه نگاه کرد، درست پشت سرش بود، دنده را بیشتر کرد و گاز داد که یک دفعه ماشین خاموش شد. قبل از اینکه بتواند ترمز بگیرد ماشین مسیری را جلو رفته بود، اتومبیل‌های پشت سرش از ترس چراغ قرمز بعدی از کنارش باعجله رد شدند و هرکسی چیزی نثارش کرد. سرش را روی فرمان گذاشت و بلند گفت: ای خدا گفتم ببخش… صدای بوق ماشین‌های پشت سر با آژیر ماشین آتش نشانی سمفونی مرگ راه انداخته بودند.
 سوئیچ را چرخاند و استارت زد، ماشین آتش نشانی با راهی که اتومبیل‌های دیگربرایش باز کرده بودند آرام  از کنارش رد شد. 
 پشت سرهم استارت می‌زد، صدای زنگ گوشی بلند شد، نگاهی به صفحه‌ی آن انداخت، شماره‌ی مسافر بود: روشن شو لامصب، لا اله‌الا‌الله… دوباره استارت زد، سرش را که بلند کرد متوجه شد دودی از کاپوت جلو بیرون می‌آید، یادش افتاد اول صبح که ماشین را بزور از محسن مکانیک تحویل گرفت به او  گفته بود هنوز مشکل برق ماشین حل نشده  ولی باید بقیه‌ی  قسط این ماه ماشین را جور می‌کرد. سریع سوئیچ را در آورد و رفت بیرون تا ببیند چی شده که همزمان با پیاده شدنش آتش از زیر ماشین زبانه کشید، به سرعت خودش را  روی چمن‌های بلوار وسط خیابان انداخت. در هر صدم ثانیه فکری از ذهنش می‌گذشت که اورا به بدبختی نزدیکتر می کرد: سوختن ماشین و از دست دادنش، آتش گرفتن ماشین‌های کناری و خسارتشان، اگه کسی بمیره!؟
وسط بلوار که رسید قدرت برگشتن به سمت ماشینش را نداشت. صدایی غیر از صدای انفجار او را بخود آورد، صدای آبیکه با فشار از لوله‌های ماشین آتش نشانی روی ماشنینش می‌ریخت. نشست روی چمن‌های بلوار، سرش را به سجده روی زمین گذاشت: الحمدلله، الحمدلله
 
به قلم مریم اختریان/ اصفهان
 

*******************************

"پیشرفت"
 
بعد از نمازظهر آقای رسولی امام جماعت مسجد روی سجاده نشسته بودند که چشم شان به امیررضا افتاد مثل همیشه از حالاتش پیدا بود سؤالی ذهنش و درگیر کرده ولی خجالت می کشید بپرسد.
آقای رسولی رفت زد سر شانه اش و پرسید دوباره چه سؤالی داری؟
امیررضا که صورتش سرخ شده بود من من کنان سلام کرد و پرسید راستش دچار یک دوگانگی شدم خونواده روزه می گیرند ومیگن روزه خوبه و کلی فواید دارد ولی بعضی بچه های دانشگاه مون اهل روزه نیستن و میگن روزه مانع پیشرفته ما میخوایم پیشرفت کنیم و روزه نمی گیریم حالا بالاخره روزه خوبه بده؟
اولا :اینکه روزه خوبه را خدا گفته والدین شما هم از این جهت میگن خوبه.
ثانیا جوابش خرج داره.
-هرچی باشه رو چشمم حاج آقا فقط از این برزخ بیام بیرون.
-پسر خوب یه شب همین رفقات و دعوت کن افطاری بقیه اش با من.
-چشم حاج آقا خبرتون میکنم.
-پس خبر با شما یاعلی
دو روز بعد امیررضا افطاری داد چندساعتی که نشستند حاج آقا رسولی گفتن باید زود بریم تا برای سحر خواب نمونیم .
بهنام گفت حاج آقا خدا وکیلی این روزه جلوی پیشرفت و نمیگیره یک ماه کسالت؟
بستگی به نگاهت داره پسرم اگه نگاهت به هستی نگاه سکولار و مادی و انسان محور باشه و فقط پیشرفت مادی رو در نظر بگیری همین میشه که شما میگی 
ولی اگه وسعت نگاه پیدا کردی و نگاه تک بعدی نداشتی و عالم رو در عالم ماده و انسان خلاصه نکردی و پیشرفت رو فقط پیشرفت مادی ندونستی.روزه یک شارژ معنویه و یک تقویت اساسی که اگر چه ظاهرا آدمها کسل و بی حال به نظر میرسند.ولی در باطن امر، اهتمام به روزه و توجه به معنویت پیشرفت در عوالم دیگر را هم به دنبال داره .چرا که تقویت اخلاق و مسئولیت پذیری و انجام وظیفه در وجود تک تک آدمها تقویت میشه و در دراز مدت این تقویت اخلاقی خودش را در این عالم و عوالم دیگه نشون میده .
پیشرفت به معنای حرکت به یک منوال نیست گاهی برای پیشرفت یک کارخانه مدیرش تولید را متوقف میکنه و میگه دوره علمی برگزار کنیم کسی نمی گه جلوی پیشرفت را گرفتید چون او تغییر تاکتیک داده (روزه گرفتن تغییر تاکتیک است)هر چند در ظاهر تولیدی نیست و موقتا کار تعطیل است ولی در دراز مدت و در مجموع تاثیر خوبی روی افراد و زندگی شون داره.
امروزه ساعت کار ساعت خاصیه که تو اون ساعت روزه گرفتن با انجام وظیفه منافاتی ندارد چقدر افراد متعهدی هستند که با وجود روزه دار بودن به نحو احسن کارهاشون و انجام میدند.
پس  روزه مانع پیشرفت نیست و آنچه که مانع پیشرفته تنبلی ها و کسالتهای  ماست پس ما باید از امور زائد دست برداریم نه از روزه که یک امرالهی است و تقویت کننده روحیه معنوی ما.
بهنام دستاش و به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :فعلا جوابی ندارم حاج آقا میشه شماره تون و بدین که اگه جوابی پیدا کردم باهاتون صحبت کنم.
آرش گفت :من با وجودی که روزه نمیگیرم تا حدودی قانع شدم آخه بابامامان که حتی یکی از روزه هاشون و نمیخورن از من و آریا داداشم سرحال ترن که روزه ها مون و میخوریم.
پرهام گفت:البته فهم این مطالب یه کم برای ماها که توی این فضاها نبودیم سخته.حاج آقا میشه چند تا کتاب معرفی کنین بهمون تا این مطالب برامون تفهیم بشه.
-الان حضور ذهن ندارم شماره ام و از آقا امیررضا بگیرین؛ فردا تماس بگیرین تا چند تا کتاب بهتون معرفی کنم البته پیامک بفرستید بهتره برام.
-چشم حاج آقا .
-خوب دیگه با بنده امری نیست.
بهنام خندید و گفت:
-نه حاج آقا به قول عمو محمدم مستفیض شدیم.
-استفاده کردم از حضورتون.
 
به قلم مریم رمضان قاسم
 

*******************************

"بهار جان ها"
 
زمان به سرعت گذشت ، ثانیه ها در پی هم می دویدند تا لحظه‌اي درنگ نداشته  باشند همه چیز به مناسبت این ماه بندگی آماده شده  بود. حتی طبیعت هم لباس  نو پوشیده  بود و تمام قامت در برابر انسان رخ نمایی می کرد. شکوفه های لباسش چشم هر بیننده ای را به خود می کشاند.  روز اولش بهترین روز زندگی ام بود امسال معلم شده بودم و آن هم از برکت قرآن بود. در ماه بهار قرآن و یادگیری قرآن به دانش آموزانی که بسیار زیبا گوش می دادند بسیار زیبا پاسخ می دادند.احساس پرواز در آسمان داشتم و این ها همه خوشبختی من بود. روزه امسال خیلی بهم توان بیشتری می داد تا بتوانم آنچه در توان دارم خرج بچه ها کنم . خیلی خدا را شاکر بودم و به این روزهای خوب با این خدای خوب افتخار می کردم. امسال یک رمضان متفاوتی بود و بسیار دلچسب . روزگار انگار تازه برایم آغاز شده بود .دعای مادرم به اجابت رسیده بود. در شادی وصف ناپذیری در ماه عاشقی خدا بهترین ها را نصیبم کرده .یک مدرسه کاغذی با کمک خیرین مدرسه ساز شروع به ساختن بود. شاید مدرسه کاغذی برای بعضی افراد ابهام داشته باشد . کاغذهای باطله، کارتن ها و هرآنچه که با کاغذ باشد به فروش می رود و با درآمد حاصل از آن برای ساخت یک مدرسه در روستایی محروم هزینه می شود. همه این اتفاق های خوب در ماه رمضان امسال اتفاق افتاد.برکت ماه مبارک آن قدر زیاد بود که همه را در می گرفت . عجب ،ماهِ ماهی، این سفره ای که برای همه گسترده شده بود. و هرکس به اندازه وسعت ار آن بهره مند می شد.کارت دعوتی که خدا برای همه فرستاده و به دست همه ما رسیده ،ان شاالله که بتوانیم مهمان خوبی باشیم. 
 
به قلم قاسمی دهکردی