روزهای اول تابستان بود مدارس تعطیل شده بودند و دانش آموزان عملا بیکار شده بودن مریم که بیکاری رادوست نداشت ودلش میخواست هزینه های سال آخر تحصیلش را خودش بدهد با دیدن اگهی استخدام فروشنده لوازم سیسمونی خوشحال به خانه امد واز خانواده اش خواست که پادرمیانی کنند تا بتواند سر این کار برود خواهر مریم میگفت«
مریم تا الان فروشندگی نکرده وبلد نیست قطعا آقای صیادی فرد باتجربه ای را میخواهد» نظر همه ی خانواده همین بود اما مریم اصرار داشت که امام جماعت محله با آقای صیادی صحبت کند
میگفت «مگه تجربه نباید از یه جایی شروع بشه»
بالاخره این حرف مریم روی انها تاثیر گذاشت وبه نتیجه رسید آقای صیادی گفت:« یه هفته امتحانی بیاد تا ببینم چی میشه» فردا اولین روز کاری مریم بود او که تصمیم داشت با چادر توی بازار کار کند چادر ش راشست ومرتب کرد جلویش را هم از پایین نیم متر دوخت روسری سرمه ای و بلندش را هم تا زد وروی چادرش گذاشت وتاصبح باخودش مشغول بود فکر این که آیا کارم درست است یانه؟ اذیتش میکرد اما از آن طرف هم به این کار احتیاج داشت. باخودش میگفت اصلا شاید بتوانم یک الگو برای خانمها در بازار باشم و ثابت کنم که با چادر هم میشود کارکرد صدای اذان صبح در هوا طنین انداز شد مریم به سرعت از جایش بلند شدوضو گرفت ونمازش را خواند و بعداز نماز وصبحانه آماده شد تا زود به بازار برسد مریم عقیده داشت سحر خیز باش تا کام روا باشی به مغازه آقای صیادی رسید اما هنوز کسی نیامده بود اوکه راه طولانی را طی کرده بود تصمیم گرفت منتظر بماند آفتاب تمام زمین گرفته بود وهوا کم کم گرمایش را نمایان میکرد مغازه ها یک به یک بازمیشدند. کار بازار کم کم شروع شد .مریم که هنوز منتظر بود از دور خانمی با قد متوسط موهای رنگ شده صورتی پر از ارایش روسری شالی که آن را فقط برسرش انداخته بودو مانتوی کوتاه و شلواری بسیار چسبان را دید که به او نزدیک میشد خودش را جمع کرد خانم رسیدوبا پوزخند
« نکنه تو شاگرد جدیدی »
وباسلامی شروع به باز کردن در مغازه کرد
-سلام بله من شاگرد جدیدم
وارد مغازه شد ویک تی وخاک انداز و آبپاش به مریم داد
-خب شروع کن ببینم چند مرده حلاجی ببینم با این تیپ و قیافه میتونی کاری انجام بدی اصلا ببینم به نظرت تواینطوری میتونی فروشی داشته باشی؟
شانه ای بالا داد و گفت:« من که بعید میدونم حالا»
مریم ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و شروع به تمییز کردن مغازه کرد
کارش که تمام شد
-خب این اولیش بود بریم قدم بعد
-قدم بعد باید قفسه هارو یک به یک تمییز کنی و دستمال بکشی بعدشم میز فروشت رو تمییز کنی اینارو انجام بده تا بعد.
نشست روی صندلی و مشغول فضای مجازی شد.
مریم دو تا دستمال لنگی را برداشت یکی را نم دار کرد وبا دیگری که خشک بود قفسه ها ومیز را پاک کرد کارش تمام شد .
-خب بریم بعدی.
-بعدی؟؟؟یعنی هنوز اعتقاد داری میتونی اینجا کار کنی اونم با این تیپ و قیافه .
مریم سری به نشونه بله تکان داد و گفت:« بعدی لطفا»
خانم لبی کجکرد وگفت:« باشه بریم بعدی قفسه ها رو مرتب کن هرقفسه خاص برای یک وسیله مثلا یکی برای اسباب بازیها یکی برای لباسها وهمین طور مرتب کن والبته قیمتهاراهم دقت کن من میرم مغازه بغلی برمیگردم میخوام همه چیز مرتب شده باشه»
مریم دوباره کمر همت بست و شروع به چینش جدیدی کرد بالاخره باید خودی نشان میداد که دیگر تمسخر نشود اسباب بازیها را با تفکیک دخترانه پسرانه در قفسه ها چید برای لباسها هم همین کار را کرد وکالسکه ها و سرویس هایشان را به ترتیب چید و بقیه ی وسایل راهم باسلیقه مرتب کرد کارش تمام شد وروی صندلی نشست تا استراحت کند سرش را پایین انداخته بود که یکدفعه یک نفر سلام کرد
مردی وارد مغازه شده بود مردی باقدی کوتاه کمی تپل وبا موهای فرفری که یک تیشرت آبی رنگ وشلوار پارچه ای پوشیده بود وگفت :«توشاگرد جدیدی ؟»
مریم از جایش بلند شد سلامی داد وگفت:«بله»
مرد سری تکان داد وگفت :«پس خانم معروفی کجاست»
مریم با اعتماد به نفس گفت:«رفتن مغازه بغلی برمیگردن»
مرد ناراحت شدو گفت:« همین کاراشه که منو بدبخت کرده الان وقت کاره اونجا چکار میکنه » ورفت بیرون مریم نفسی کشید خواست بنشیند که هردوی آنها باهم برگشتند
خانم وارد شد وچرخی در مغازه زد وازاین همه سلیقه تعجب کرد پشت سر ش مرد هم وارد شد
وگفت:«ببین مگه الان تونباید سر کارت باشی پس اونجا چکار میکنی »
خانم سرش را پایین انداخت وباصدای آرامی گفت:« ببخشید»سمت مریم رفت وگفت :«راستی آقای صیادی ایشون شاگرد جدیدن.»
مریم با خودش گفت پس ایشون آقای صیادی هستند.
آقای صیادی گفت :«این هفته را امتحانی باهاش کار کن ببین از پسش بر میاد یا نه ؟من دارم میرم شاید دوباره برگشتم نیام ببینم نیستیا»ورفت.
با رفتن آقای صیادی خانم معروفی پوفی کرد وگفت «حالا انگار از سر بار مغازه مشتری بالا میره که اینقدر قانون میذاره» و به مریم گفت« واقعا همه ی این کارا را با چادر کردی ههه مگه میشه؟»
مریم هیچی نگفت .
وتااذان ظهر فقط در مورد قیمت گذاری وجنس جدید وبقیه ی مسایل مربوط به کارش با خانم معروفی صحبت کرد .
اذان شد ومریم پشتپرده ای که آخر مغازه زده بودند نمازش را خواند و سر کارش برگشت .
هوا کم کم گرگ و میش شد ومریم طبق قراری که گذاشته بودند باید به خانه برمیگشت .
بالاخره روز اول با همه ی سختیهایش تمام شد روزهای بعد کار کمتری داشت اما هرروز مشتری هایی به مغازه می آمدند هفته تمام شد وحالا مریم منتظر بود که ببیند آقای صیادی اورا میپذیرد یانه؟
آقای صیادی که کار مریم رادید تصمیم گرفت که با او همکاری کند .
هفته دوم کاری مریم ماه رمضان شروع شد خانم معروفی به مریم گفته بود ماه رمضان فروشی نداری .
چون مشتری خیلی کم میشود.
نظر آقای صیادی هم همین بود و البته آقای صیادی از این قضیه خیلی ناراحت بود و میگفت :«ماه رمضان همه ی چکام برگشت میخورن واعصابم بهم میرزه»
مریم از این حرف آنها سر در نمی آورد وباخودش فکر میکردکه مگر ماه رمضان چه فرقی دارد؟ یعنی ماه رمضان بچه ای به دنیا نمی آید که نیاز به این وسایل داشته باشد؟ یا قضیه چیز دیگریست؟
با شروع ماه رمضان مریم قرآن کوچک جیبی اش را هم با خود به مغازه می برد تا بتواند جز خوانی کند .
اول صبح جز خوانی اش را شروع می کرد اما یکم که میگذشت از خیل مشتری دیگر حتی نمیتوانست سرش رابخاراند وهر روز هم مشتری ها بیشتر میشد .
نیمه های ماه رمضان بود که صبح آقای صیادی به مغازه آمد و قرآن را در دست مریم دید.همان موقع دوتا مشتری باهم وارد مغازه شدند مریم با متانت کامل جلوی مشتری ها بلند شد وگفت :«بفرماییدامری داشتید»
مشتری ها ازاین اخلاق مریم بسیار خوششان آمد ولی خرید کردن پدر آخرهم از صبوری وکمک مریم و اخلاق خوب او تشکر کردند و رفتند.
آقای صیادی هنوز در مغازه بود
باخوشحالی به مریم گفت:« احسنت به تو
من تا الان ماه رمضان به این پرفروشی ندیده بودم ».
مریم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. اما آقای صیادی خودش فهمید که فروش به زرق و برق و صورت آرایش کرده فروشنده نیست به اعتقاد به رزق ازسوی خداوند وگفتن ذکر خداوندی است و اخلاق نیکوی فروشنده است که هم حریم محرم و نامحرم میداند وهم حرمت مشتری میفهمد.
به قلم سیده مربم جعفری/ اصفهان
*******************************
"افطاری از بهشت"
نگاههای گاه و بیگاه مریم و محسن در آینه کوچک روبهرویشان شکار هم میشد و خندههای ریزشان شیرینی لحظات را بیشتر میکرد. محسن محجوبانه نیم نگاهی به صورت مریم کرد و از کنار سفره عقد برخاست و با نفسی عمیق عطر شکوفههای یاس چادر مریم را به عمق ریههایش فرستاد. با سری افتاده و گونههایی که از هجوم شرم به گُل نشسته بودند صفِ کِلکشان و نقل پاشان زنان فامیل را رد کرد و خودش را به ایوان اتاق رساند، نفسی تازه کرد. چند ثانیهای دریای سیاه نگاهش را به آسمان صاف و پر ستاره تابستان دوخت. بی آنکه حرفی بزند خدا را شکر کرد. خستگی تمام روزهایی که دویده بود تا رضایت حاج مراد، پدر مریم را جلب کند از تنش درآمد. صدای خندهٔ بلندی که از اتاق رو به رو میآمد، ابر خیالش را درید و سمت اتاق پا تند کرد. پلهها را دو تا یکی کرد و از کنار حوض فیروزهای وسط حیاط گذشت. با نگاهی خجالت زده تبریکات بزرگان فامیل را جواب داد. پیش از آنکه بخواهد جایی برای خودش کنار پدرش پدر مریم باز کند صدای حمید بلند شد:
-بابا، داش محسن، یه کمم ما رو تحویل بگیر عملیات در پیشه میپریم دلت تنگ میشه ها.
محسن نگاهش به کنار دیوار اتاق روی پتوی سفید پهن شده کشیده شد. لبخندی نمکین تمام صورتش را پر کرد سمت جمع پنج شش نفرهٔ دوستانش رفت و آماج تیر و ترکش حرفهای شیرینشان شد:
-بهبه آقا محسن! چقدر کت شلوار دامادی برازندته کاش دست از جبهه بشوری و بچسبی به دنیا حیفه این تیپ نیست دوباره خاکی بشه.
محسن دستی به محاسن خرماییاش کشید و با صدایی زیر لب گفت: « باشه بگید حالا که دور دور شماست نوبت منم میشه.»
اصغر به زحمت شیرینیهای دهانش رو قورت داد و گفت: «علیالحساب که ما عازمیم و حوریهای بهشتی در انتظارمونن.»
حالت چشمان محسن تغییر کرد نگاهش را به صورت اصغر دوخت:
-راستی تاریخ عملیات معلوم شد؟
اصغر تکانی به هیکل گوشتی و سنگینش داد و گفت: «راستش معلوم که شده ...»
نگاه تند حمید مثل صاعقهای ناگهانی مجال ادامه سخن را از اصغر گرفت، اصغر شاکی شد و با دلخوری گفت: «اصلا به من چه که بگم آخر هفته عملیاته وقتی جانشین فرمانده اینجاست خودت بگو حمید آقا!»
نگاه محسن روی صورت استخوانی و کشیده حمید ثابت ماند. حمید اما میلی نداشت که حرف بزند. محسن همچنان نگاه منتظرش را میخ کوب حمید کرده و خیره به لبهای او بود. حمید ناچار لب تر کرد و با من و من شروع کرد: « چی بگم حمید جان اصغر که بند رو آب داد. آره داداش آخر همین هفته عملیاته و ما هم فردا عازمیم امروز باید میرفتیم اما گفتیم شیرینی عقد تو رو بخوریم و تبریک بگیم.»
حمید با گوشه چشم نگاهی سمت پدرش کرد و آرام تا جایی که فقط حمید صدایش را بشنود گفت: «نمیشد تا آخر ماه رمضون صبر کنیم؟»
حمید سرش را پایین انداخت و گفت: «نه پیشرفت عراقیها داره زیاد میشه مسافت زیادی از شرق بصره رو اشغال کردن درنگ جایز نیست.»
محسن سرش را پایین انداخت و با دستی که چند دقیقه ای میشد میزبان حلقهٔ عقدش بود روی پایش ضرب گرفت. آرام سرش را تا نزدیکی شانهٔ حمید پایین آورد و لب زد: «صبح از همون پادگان همیشگی عازمیم؟»
ابروان سیاه حمید در هم تاب خورد و نگاه پر آشوبش را به صورت محسن دوخت: « عازمیم؟ تو کجا؟ قرار نیست تو همراه ما بیای.»
محسن کلافه کت آبی رنگ را از تنش درآورد و روی پایش انداخت:
-بی خیال حمید! من که قسمتم نشد تو عملیات آزاد سازی خرمشهر باشم دیدی که جا موندم از کی تا حالاست منتظر عملیات جدیدم.»
-چانه نزن تو کم زحمت نکشیدی تا تونستی پدر خانمت رو راضی کنی حالا روا نیست دختر مردم بذاری بیای.
مرغ محسن اما یک پا داشت و پرنده آرزویش تنها بر شاخسار جهاد و حضور در عملیات پر میزد.
خانه حاج مراد خیلی زود از میهمانان خالی شد و تخت چوبی کنار حوض، میزبان دلدادگیها و عاشقانههای محسن و نو عروسش بود. هنوز کوهی از شرم بین کلماتشان فاصله میانداخت و حرف زدن را سخت میکرد. محسن نگاهش را به ماه تمامی که وسط حوض حیاط میلرزید انداخت و ناشیانه شروع به سخن کرد:
-من ...من خیلی خدا رو به خاطر داشتن شما شکر میکنم.
شکوفههای شرم بر گونههای مریم جوانه زد و لبخندی شیرین گوشه لبش شکوفه کرد.
تمام حرفهایش را روانه چشمهایش کرد و تیلههای عسلیش را به صورت محسن دوخت.
محسن گفت و مریم سرخ و سفید شد و شنید. گاه گاهی مریم گفت و محسن دلش غنج رفت و شنید.
محسن ایستاد و پشت به مریم دستی میان حوض برد. قامت کشیدهاش که با کت شلوار آبی رنگ دامادی خواستنیتر شده بود در قاب نگاه مریم جا گرفت. مشتی آب به صورتش پاشید، خنکای آب حرارت آخرین نفسهای تیر ماه را شست و برد. با اندک تاملی لب باز کرد:
-اگه بگم فردا صبح عازمم چی میگی خانوم؟
قلب مریم لرزید و چشمهایش جوشید:
- میگم سهم من از داشتنت خیلی کم میشه.
- ما قرار گذاشتیم که نه نیاری برا رفتن من؛ یادته؟
-یادمه، برو. برو به سلامت. منتظرت میمونم.
محسن بی آنکه حتی ثانیهای لحظههای وداع را طولانی کند به سرعت از دالان تاریک و خنک خانه گذشت و خودش را به کوچه رساند. هنوز عطر یاسهای چادر مریم دسته دسته مشامش را نوازش میداد. آخرین قطره اشک مریم لابهلای گلهای سرخ روسری اش گم شد و محسن از پیچ کوچه محو شد.
نیمههای ظهر بود که باد خبر گره خوردن کار را دهان به دهان میان نیروهای روزهدار عملیات رمضان چرخاند.
محسن دستی به پیراهن خاکیش کشید و نگاهش را به دنبال حمید تا دوردستها فرستاد. آنچه در مقابل نگاهش قد علم کرد دود بود و دود که در میان انبوه خاک گم میشد و فرصت نفسکشیدن را هم از بچهها گرفته بود. هرم آتشین آفتاب بر جان خاکهای داغ مینشست و انتظار نیروهای تشنه را سختتر میکرد. همه چشم به کار کردن بولدوزرها دوخته و منتظر احداث خاکریزهایی بودند که جان پناهی باشد برای پیشروی آنها در مرز عراق و پسگیری زمینهای اشغال شده. در چشم به هم زدنی زوزهٔ خمپارهای خواب آلودگی نیروهایی را که هر کدام به اندازه سه چهار روز بی خوابی و خستگی کشیده بودند، پاره کرد و آتش به جان بولدوزر نشست. ماشین و راننده هر دو میان آتش شعله کشیدند و انفجاری در چند ثانیه پهنهٔ وسیعی از زمین را به تلی سوزان با زبانههایی بلند از آتش تبدیل کرد. صدای نالهٔ هر کدام از بچهها گوشه گوشهٔ دشت را به عزا نشاند. چشمهای عطش زده و پر اشک محسن به گوشه کنار خیمهها دوید. برای پرواز بالی کم داشت. نگاهش کنار تکههای آهنی که میان شعله میسوخت خیره ماند حمید و اصغر بودند که گونههای به خون نشسته شان از لبخندی آسمانی جمع شده بود. آخرین نگاه اصغر به محسن بود که چشمهایش بسته شد. محسن با درد صورتش را به زحمت برگرداند و جانب خورشید را نگاه کرد صورت خندان مریم رو به روی نگاه خون آلودش جان گرفت، تمام دشت عطر یاس گرفت و بساط افطاری بهشتی پهن شد.
به قلم نرگس ایرانپور/ همدان
*******************************
"لحطهی امید"
همینکه به چهار راه رسید چراغ قرمز شد، دستش را روی فرمان ماشین کوبید: ای بابا…
نگاهی به نمایشگر گوشیش انداخت، فاصلهی کمی تا مقصد داشت، قبل از اینکه گوشی را روی جلو داشبورد بگذارد صدای زنگش بلند شد، صدای خانمی از پشت خط: آقا اگه عجله نداشتم که این گزینه رافعال نمیکردم، پس شما کجایید؟ !
-همین نزدیکیام دیگه خانم، چه خبرتونه!.
ازفکر اینکه خانم مسافر سفرش را لغو کند پوف کشداری بیرون داد و با صدای بلند گفت: عجب، این چراغم که انگار نمیخواد سبز بشه، انگار امروز همه با ما... هنوز جملهاش تمام نشده چراغ سبز شد و درجا دنده را عوض کرد و پا را روی پدال گاز فشار داد که صدای آژیر ماشین آتش نشانی مثل پتکی روی اعصابش خورد، صدایش را بلندترکرد: این دیگه از کجا پیداش شد؟! دستش را از شیشه بیرون برد و در هوا چرخاند و سر ابروهایش را وسط صورتش هل داد و گفت: بیا برو دیگه... تابلوی بزرگی سر چهار راه قرارش را به او یاد آوری کرد: رمضان ماه تزکیهی نفس. لحظهای مکث کرد، باید نفسش را کنترل میکرد
ولی دیرش شده بود و دیگر فرصت نداشت به کسی راه بدهد، سرش را به شیشهی جلو نزدیک کرد و رو به آسمان گفت: مشتی، بازم میبخشی دیگه؟ بعد پایش را روی پدال گاز محکم فشار داد. صدای آژیر بلندتر شد، به آینه نگاه کرد، درست پشت سرش بود، دنده را بیشتر کرد و گاز داد که یک دفعه ماشین خاموش شد. قبل از اینکه بتواند ترمز بگیرد ماشین مسیری را جلو رفته بود، اتومبیلهای پشت سرش از ترس چراغ قرمز بعدی از کنارش باعجله رد شدند و هرکسی چیزی نثارش کرد. سرش را روی فرمان گذاشت و بلند گفت: ای خدا گفتم ببخش… صدای بوق ماشینهای پشت سر با آژیر ماشین آتش نشانی سمفونی مرگ راه انداخته بودند.
سوئیچ را چرخاند و استارت زد، ماشین آتش نشانی با راهی که اتومبیلهای دیگربرایش باز کرده بودند آرام از کنارش رد شد.
پشت سرهم استارت میزد، صدای زنگ گوشی بلند شد، نگاهی به صفحهی آن انداخت، شمارهی مسافر بود: روشن شو لامصب، لا الهالاالله… دوباره استارت زد، سرش را که بلند کرد متوجه شد دودی از کاپوت جلو بیرون میآید، یادش افتاد اول صبح که ماشین را بزور از محسن مکانیک تحویل گرفت به او گفته بود هنوز مشکل برق ماشین حل نشده ولی باید بقیهی قسط این ماه ماشین را جور میکرد. سریع سوئیچ را در آورد و رفت بیرون تا ببیند چی شده که همزمان با پیاده شدنش آتش از زیر ماشین زبانه کشید، به سرعت خودش را روی چمنهای بلوار وسط خیابان انداخت. در هر صدم ثانیه فکری از ذهنش میگذشت که اورا به بدبختی نزدیکتر می کرد: سوختن ماشین و از دست دادنش، آتش گرفتن ماشینهای کناری و خسارتشان، اگه کسی بمیره!؟
وسط بلوار که رسید قدرت برگشتن به سمت ماشینش را نداشت. صدایی غیر از صدای انفجار او را بخود آورد، صدای آبیکه با فشار از لولههای ماشین آتش نشانی روی ماشنینش میریخت. نشست روی چمنهای بلوار، سرش را به سجده روی زمین گذاشت: الحمدلله، الحمدلله
به قلم مریم اختریان/ اصفهان
*******************************
"پیشرفت"
بعد از نمازظهر آقای رسولی امام جماعت مسجد روی سجاده نشسته بودند که چشم شان به امیررضا افتاد مثل همیشه از حالاتش پیدا بود سؤالی ذهنش و درگیر کرده ولی خجالت می کشید بپرسد.
آقای رسولی رفت زد سر شانه اش و پرسید دوباره چه سؤالی داری؟
امیررضا که صورتش سرخ شده بود من من کنان سلام کرد و پرسید راستش دچار یک دوگانگی شدم خونواده روزه می گیرند ومیگن روزه خوبه و کلی فواید دارد ولی بعضی بچه های دانشگاه مون اهل روزه نیستن و میگن روزه مانع پیشرفته ما میخوایم پیشرفت کنیم و روزه نمی گیریم حالا بالاخره روزه خوبه بده؟
اولا :اینکه روزه خوبه را خدا گفته والدین شما هم از این جهت میگن خوبه.
ثانیا جوابش خرج داره.
-هرچی باشه رو چشمم حاج آقا فقط از این برزخ بیام بیرون.
-پسر خوب یه شب همین رفقات و دعوت کن افطاری بقیه اش با من.
-چشم حاج آقا خبرتون میکنم.
-پس خبر با شما یاعلی
دو روز بعد امیررضا افطاری داد چندساعتی که نشستند حاج آقا رسولی گفتن باید زود بریم تا برای سحر خواب نمونیم .
بهنام گفت حاج آقا خدا وکیلی این روزه جلوی پیشرفت و نمیگیره یک ماه کسالت؟
بستگی به نگاهت داره پسرم اگه نگاهت به هستی نگاه سکولار و مادی و انسان محور باشه و فقط پیشرفت مادی رو در نظر بگیری همین میشه که شما میگی
ولی اگه وسعت نگاه پیدا کردی و نگاه تک بعدی نداشتی و عالم رو در عالم ماده و انسان خلاصه نکردی و پیشرفت رو فقط پیشرفت مادی ندونستی.روزه یک شارژ معنویه و یک تقویت اساسی که اگر چه ظاهرا آدمها کسل و بی حال به نظر میرسند.ولی در باطن امر، اهتمام به روزه و توجه به معنویت پیشرفت در عوالم دیگر را هم به دنبال داره .چرا که تقویت اخلاق و مسئولیت پذیری و انجام وظیفه در وجود تک تک آدمها تقویت میشه و در دراز مدت این تقویت اخلاقی خودش را در این عالم و عوالم دیگه نشون میده .
پیشرفت به معنای حرکت به یک منوال نیست گاهی برای پیشرفت یک کارخانه مدیرش تولید را متوقف میکنه و میگه دوره علمی برگزار کنیم کسی نمی گه جلوی پیشرفت را گرفتید چون او تغییر تاکتیک داده (روزه گرفتن تغییر تاکتیک است)هر چند در ظاهر تولیدی نیست و موقتا کار تعطیل است ولی در دراز مدت و در مجموع تاثیر خوبی روی افراد و زندگی شون داره.
امروزه ساعت کار ساعت خاصیه که تو اون ساعت روزه گرفتن با انجام وظیفه منافاتی ندارد چقدر افراد متعهدی هستند که با وجود روزه دار بودن به نحو احسن کارهاشون و انجام میدند.
پس روزه مانع پیشرفت نیست و آنچه که مانع پیشرفته تنبلی ها و کسالتهای ماست پس ما باید از امور زائد دست برداریم نه از روزه که یک امرالهی است و تقویت کننده روحیه معنوی ما.
بهنام دستاش و به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :فعلا جوابی ندارم حاج آقا میشه شماره تون و بدین که اگه جوابی پیدا کردم باهاتون صحبت کنم.
آرش گفت :من با وجودی که روزه نمیگیرم تا حدودی قانع شدم آخه بابامامان که حتی یکی از روزه هاشون و نمیخورن از من و آریا داداشم سرحال ترن که روزه ها مون و میخوریم.
پرهام گفت:البته فهم این مطالب یه کم برای ماها که توی این فضاها نبودیم سخته.حاج آقا میشه چند تا کتاب معرفی کنین بهمون تا این مطالب برامون تفهیم بشه.
-الان حضور ذهن ندارم شماره ام و از آقا امیررضا بگیرین؛ فردا تماس بگیرین تا چند تا کتاب بهتون معرفی کنم البته پیامک بفرستید بهتره برام.
-چشم حاج آقا .
-خوب دیگه با بنده امری نیست.
بهنام خندید و گفت:
-نه حاج آقا به قول عمو محمدم مستفیض شدیم.
-استفاده کردم از حضورتون.
به قلم مریم رمضان قاسم
*******************************
"بهار جان ها"
زمان به سرعت گذشت ، ثانیه ها در پی هم می دویدند تا لحظهاي درنگ نداشته باشند همه چیز به مناسبت این ماه بندگی آماده شده بود. حتی طبیعت هم لباس نو پوشیده بود و تمام قامت در برابر انسان رخ نمایی می کرد. شکوفه های لباسش چشم هر بیننده ای را به خود می کشاند. روز اولش بهترین روز زندگی ام بود امسال معلم شده بودم و آن هم از برکت قرآن بود. در ماه بهار قرآن و یادگیری قرآن به دانش آموزانی که بسیار زیبا گوش می دادند بسیار زیبا پاسخ می دادند.احساس پرواز در آسمان داشتم و این ها همه خوشبختی من بود. روزه امسال خیلی بهم توان بیشتری می داد تا بتوانم آنچه در توان دارم خرج بچه ها کنم . خیلی خدا را شاکر بودم و به این روزهای خوب با این خدای خوب افتخار می کردم. امسال یک رمضان متفاوتی بود و بسیار دلچسب . روزگار انگار تازه برایم آغاز شده بود .دعای مادرم به اجابت رسیده بود. در شادی وصف ناپذیری در ماه عاشقی خدا بهترین ها را نصیبم کرده .یک مدرسه کاغذی با کمک خیرین مدرسه ساز شروع به ساختن بود. شاید مدرسه کاغذی برای بعضی افراد ابهام داشته باشد . کاغذهای باطله، کارتن ها و هرآنچه که با کاغذ باشد به فروش می رود و با درآمد حاصل از آن برای ساخت یک مدرسه در روستایی محروم هزینه می شود. همه این اتفاق های خوب در ماه رمضان امسال اتفاق افتاد.برکت ماه مبارک آن قدر زیاد بود که همه را در می گرفت . عجب ،ماهِ ماهی، این سفره ای که برای همه گسترده شده بود. و هرکس به اندازه وسعت ار آن بهره مند می شد.کارت دعوتی که خدا برای همه فرستاده و به دست همه ما رسیده ،ان شاالله که بتوانیم مهمان خوبی باشیم.
به قلم قاسمی دهکردی