محرم-2

شناسه نوشته : 33943

1401/05/30

تعداد بازدید : 32

 
#عاشورا 
 
 
خورشید پرتوطلایی رنگش را بر پهنهٔ دشت گسترده، گرما بیداد می‌کند،
زینب نگران درآستانهٔ خیمه ایستاده صدای نفس‌های دردناک برادرزادهٔ بیمارش سجاد از یک سو و بی‌تابی کودکان‌ عطشان از سوی دیگر.
به یاد سفارش مادر افتاد که حسین تنهاست. برادر لباس یادگار مادر را پوشید و به میدان رفت، زینب هراسان سربرگرداند حسین را درمیان سیل یزیدیان تنهای تنهایافت؛ عون رفته بود، عباس رفته بود حبیب رفته بود؛هیچ مردی در خیمه نبود زینب نگران است  نگاهی به سپاه کفر می‌افکند وآرام نجوا می‌کند یا رسول الله؛ یااماه؛ یاابتاه؛ به فریاد حسین برسید؛ اشک از چشمانش فرومی ریزد؛ سپاه کفر حسین را احاطه کردند گرد و غبار ناشی ازسم اسبان جلوی دیدش را گرفته با دست اشک‌هایش را پاک می‌کند،
رقیه بی تابی می‌کند؛ عمه بابام‌کجاست؟ من تشنمه؛ دست بر صورت رقیه می‌کشد و زیر لب یازهرا می‌گوید،
 
به ناگه صدای شیون زن‌هابلند شد ذوالنجاح خونین‌ و سربریز به طرف خیمه امد؛ بچه ها دور اسب باباراگرفتند؛ یکی صدا می‌زند ذوالنجاح چرا بی پدربرگشتی؟ یکی صدا می‌کند: ذوالجناح بگو بابام چی شد، سکینه خاتون جلو ایستاده  سراسب  بابا را در بغل می‌گیرد و می‌گوید: ((ذوالجناح بگو ببینم بابام لب تشنه رفت میدان؛ آیا کسی به او آب داد))؛
طاقت  زینب تمام شده به دنبال برادر با پای برهنه روی خار مغیلان می دود صدا میزند؛واحسیناه؛ واعباسا
 
اشک‌ها می‌ریزند و او بدنبال برادر فریاد می‌زند
گلی گم کرده‌ام‌ می‌جویم او را
به هر گل می‌رسم‌ می‌بویم‌ او را
گل من یک‌نشانی در بغل داشت
 یکی پیراهن کهنه به تن داشت 
اگرپیداکنم زیباگلم را 
به آب دیدگان‌می شویم اورا
 
صدای شمرملعون را از قتلگاه شنید هراسان خود را به قتلگاه رسانید ازآنچه دید وحشت کرد شمرملعون روی سینه  برادر نشسته و با خنجر رگ‌های حسین را؛ فریاد زد ای نانجیب مگر نمیدانی این فرزند علی وزهراست. مگرنمی‌دانی اوجگرگوشهٔ جدم رسول خداست 
او می برید من می بریدم
اوازحسین سر؛من ازحسین دل
 
زینب فریاد زد نفرین برشما بی مروت ها .چگونه نمازمی‌خوانید و در ماه حرام خدا قتل نفس انجام می‌دهید 
 صدای شیون و فریاد زن‌ها و کودکان میاید سربرگرداند؛ خیمه‌ها آتش گرفت 
بخود گفت: ((زینب باید مقاومت کند؛ فرزندان برادرم حسین امیدشان ناامید شد ومن باید کوه صبرواستقامت باشم: اینک کربلاست یک زینب
کربلاست یک شیرزن
 که جانش را در گروه فرزندان داداش حسین می‌دهد:
صل الله علیک یا رسول الله 
السلام‌علیک یا اباعبدالله الحسین
 
✍️به قلم: سلیمان نژاد
حوزه علمیه فاطمیه 
نجف اباداصفهان
 
 
 -------------------------------------------------------------
 
             "خادمِ ارباب"
 
- خدا خیرت بده حاج علی، امشبم مثل همیشه سنگ تموم گذاشتی، اجرت با امام‌حسین.
 
- حاج فتح‌الله نمی‌دونم چطوری بگم ولی از فردا شب به فکر یه مداح دیگه باشین.
 
- شوخی نکن مرد حسابی، کسی چیزی گفته؟
 
- مگه باید کسی چیزی بگه، بلاخره زندگی خرج داره، منم نذر نکردم بیام نوکر بی‌جیره و مواجب باشم.
 
- مرد حسابی این چه حرفیه می‌زنی، ما که هر سال شب دهم پاکت شما رو، رو چشم می‌ذاریم و تقدیم می‌کنیم.
 
- والا پاکت نمی‌دادین سر سنگین‌تر بود.
 
- نگو مرد، برکتش با امام‌حسینِ 
 
- کُل سال آقا و سرور خودت باش ولی این ده شب رو خادم ارباب باش، به خدا امام‌حسین پیش خودش نمی‌ذاره، اینی که می‌گم از سردلی نمی‌گم، برکت نوکری ارباب رو با چشای خودم دیدم. ببین تو این اوضاع و احوال که دشمن داره نقشه برا جَوون و نوجَوونامون می‌کشه تا به خاک سیامون بشونه، این همه جَوون رو رها نکن و برو.
 
- به فرض که حرفای شما درست باشه اما فردا شب رو معذورم چون باید برم روستای خودمون حق آب و گِل دارن به گردنم، البته پاکت‌‌ تپل هم بی‌تاثیر نیستا، بانی فردا شب از اون مایه‌داراشه.
 
- مرد حسابی فردا شب، شبِ شیرخواره‌‌ی حسینِ، مردم طبق سالای قبل شیرخواره‌هاشونو میارن، اگه نباشی خیلی بد میشه.
 
- حاج فتح‌الله! پاکت شما پول یه پاکت شیر بچه‌مم نمی‌شه، بالا غیرتاً بذار برم پول شیر بچه‌هامو درآرم، آخه بانی، دیشب بهم زنگ زد و گفت حاج علی به جدم فردا شب نیای روستا، اسمتو از تو گوشیم پاک می‌کنم.
 
- خود دانی، اما ای کاش امام حسین اسم مارو از بین خادماشون پاک نکنند.
 
- اینقد نه تو کار من نیار چیزی که هست مداح خوش صدا، همین پسرِ رسول خیاط، مگه چشه؟! فردا شب به اون بگید بیاد. 
خوب کاری با من ندارین مرحمت عالی زیاد من خیلی دیرمه باید برم خانم و بچه‌مو بردارم برم روستا
 
- خیر پیش
 
- یاعلی
 
- الو حاج علی، کجایی؟ از بس عجله‌ کردی غذای نذری‌ خونواده‌تونو یادت رفت ببری.
 
- دس شما درد نکنه الان میام می‌برم، راسی امشب به همه شام رسید؟
 
- بله برکتش با خداست، هر چی ما می‌خوریم کم میشه، اوسا کریم زیادترش می‌کنه، لازم نیست زحمت بکشید از ماشین پیاده شین همین که بیاین دم هیئت میگم بچه‌ها بیارن دم ماشین‌تون.
 
- خدا خیرتون بده، راستی پارسال خانمم مَبلغی نذر کرده برا حسینیه اونم می‌دم به بچه‌ها تا به دستتون برسونن.
 
- نذرشون قبول، سفر بی‌خطر.
 
 
ساعت ۳ نیمه شب حاج فتح‌الله با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید.
 
- سلام! حاج فتح‌الله؟
 
- بله خودم هستم 
 
- شما مالک پراید ۲۷ ب ۳۷۸ ایران ۵۳ رو می‌شناسید؟
 
- آخه مرد حسابی نصف شبی منو زابرا کردی تا ازم تست هوش بگیری، من شماره‌ی ماشین خودمم حفظ نیسم، خدا روزی‌تو جای دیگه حواله کنه.
 
- ببخشید قطع نکنید من از پلیس راهور ناجا مزاحمتون میشم، یه مورد تصادف داریم چون آخرین شماره‌ی داخل گوشی شماره‌ی شما بود مزاحمتون شدیم.
 
- کدوم جاده‌؟
 
- جاده‌ی تیران - نجف آباد؛ مقابل کارخانه‌ی پنیر امینی، راننده بخاطر تجاوز از سرعت مجاز، الان مصدومِ.
 
- یا باب‌الحوائج، این حاج علی‌مونِ، خونوادش سالمن؟
 
- متاسفانه خودش بی‌هوشِ و خانمشم دچار شُک عصبی شده اما طفل شیرخوارشون همین جا صحیح و سالم تو بغل همکارای ما داره می‌خنده...
 
✍️ به قلم: مرضیه رمضان‌قاسم
دانش‌آموخته‌ی سطح۳ مجتمع آموزش
 
عالی فاطمه‌الزهرا اصفهان
 
 
 -------------------------------------------------------------
 
      
          مسجد یا حسینیه؟
 
- جناب دهدار آخه شما بگید مگه این روستا چقدر جمعیت داره که تازه اینقدر هزینه‌ی مراسمات مذهبی‌شون بالاست، همین ماه رمضون امسال با اینکه بانی‌یم داشتیم اما هنوز کلی بدهکاریم هنوز پول آشپز شبای احیا رو نتونستیم بدیم. تازه نمی‌دونم در جریانید که جَوون‌ترا رفتند تو حسینیه و مسجد شده خونه‌ی سالمندا؟
 
- چی بگم والا من که پارسال همه‌ی تلاشمو کردم تا به این دو دسته‌گی خاتمه بِدم که بی‌فایده بود.
 
- حالا دوبل شدن هزینه‌ها جهنم، تازگیا یه وجب آبادی تقسیم شده به مسجدیا و حسینیه‌ای‌یا مثل طایفه‌ی اوس و خزرج شدن. بدیش به اینه که خودم طرح ساخت حسینیه رو دادم چون مسجد تو ایام محرم و صفر که بچه‌های اهل آبادی از شهر میان کفاف این جمعیت رو نمی‌داد، اگه می‌دونستم ساخت حسینیه شر می‌شه اصلا پا پیش نمی‌ذاشتم، اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.
 
- اینقدر خودتونو سرزنش نکنید قصد شما خیر بوده، به نظرم هر وقت اختلاف شیعه و سنی حل شد، اختلاف مسجد و حسینیه‌ی این آبادی هم مرتفع می‌شه
 
- سلام مش قدرت
 
- سلام پسرم
 
- مش قدرت! این کی بود که با این سرعت رد شد؟!
 
- محمد پسر آقای خاکسار، نوه‌ی حج غضنفرِ بچه‌ی خوبیه موذن مسجدمونِ
 
- خوب مائم کم کم بریم برا نماز جماعت.
- من که دست نماز دارم.
 
صدای اذان از ماذنه‌ی مسجد بلند شد، به صدم ثانیه نخورد که اذان حسینیه نیز از رادیو پخش شد، هنوز مش قدرت و فرماندار کنار مَکینه در فکر راهکار حل اختلاف بودند که باز سر و کله‌ی محمد پیدا شد و نفس زنان پرسید:
 
- هان مش قدرت امروز حسینیه‌این یا مسجد؟
 
- حسینیه‌م، الهی پیر شی پسر که اینقدر سر به سر من نذاری.
 
- نوه‌ی حاج غضنفر بود؟ درست حدس زدم؟
 
- بله، این پسر خیلی با صفاس، موذن مسجدِ و برا نماز می‌ره حسینیه و با هر دو دسته رفیقِ، منم یه روز میرم حسینیه نمازو یه روزم میرم مسجد، برا همین هر وقت منو ببینه سر به سرم می‌ذاره.
 
- خوب پس مسیرمون از هم جدا شد چون من باید برم مسجد، بعدِ نمازم با هیات اُمنا جلسه داریم؛ فرمایشی ندارین؟
 
- جناب دهدار رفیق نیمه‌را شدینا، مرحمت شما زیاد، فقط دعا کنید مُحرم امسال مردم آبادی از خر شیطون بیان پائینو مثل قبل همدل بشن.  
 
روز عاشورا صدای نوای: از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيد آوردند
سوی شهرِ ما، شهيد آوردند
از بلندگوی سیار روستا پخش شد و جمعیت همه تشییع‌کنان به سمت حسینیه رفتند تا طبق وصیت شهید مدافع حرم محمد خاکسار او را در حسینیه به خاک بسپارند. این اولین تجمع اهالی آبادی بعد از ساخت حسینیه بود و از آن پس در آن آبادی سه وعده‌ نماز فقط در مسجد برگزار می‌شد و مراسمات مذهبی، در حسینیه. 
 
✍️ به قلم :مرضیه رمضان‌قاسم
 دانش‌آموخته‌ی سطح۳ مجتمع آموزش عالی فاطمه‌الزهرا(س) اصفهان
 
 
 -------------------------------------------------------------
 
سایه مرگ
 
صدای زنگ شتران به گوش می‌رسد. کودکی در آغوش عمه مویه سر می‌دهد. بیماری زنجیر به دست رو به قتلگاه اشک فراق می ریزد. 
دختری آن سوتر سرها را حایل خود و چشمان گرگ صفتان قرار داده است. آسمان بی قرار و زمین نالان است. گویی سایه مرگ در همه جا گسترانده شده است.
بوی خون دامن بیابان را فرا گرفته است. شامه جهان تیزتر از همیشه پستی و حقارت یزدیان را استشمام می‌نماید. 
دخترکان شن‌های بیابان را بالش خویش نمودند، تا غربت و تنهایی را در قاب زمانه به تصویر کشند.
 
 
✍️به قلم: خدیجه محمدجانی
مدرسه علمیه الزهرا(س) 
استان فارس شهرستان بختگان
 
 
 -------------------------------------------------------------
 
«شام غریبان»
 
مادر را کسی نکشته بود،
مادر تنها دق کرده بود.
مادر را کسی بی کفن نگذاشت،
مادر را کسی اربا اربا نکرد.
مادر با عزت و احترام، درمیان کفن، زیر خاک نه روی خاک،دفن شد .
ومن بالای سرش نبودم‌.
من ... دیر رسیدم به مادری که ازجان دوستتر می‌داشتمش...
 
ولی مادر وقتی زیرخاک رفت، رمقم رفت. پاهایم سست شد. افتادم. تا چند روز ایستادن، گریه کردن، راه رفتن، سخت شده بود...
و من جوان بودم.
روضه امشب، کوتاه نیست. بلند است. مثل قتل حسین که عجیب طولش دادند.
مثل نیزه‌ها که بلند بودند برای از نزدیک زدن،
برای سر اصغر رویش گذاشتن،
بلند است مثل ناقه که بلند بود برای قد رقیه وسکینه و حتی زینب.
بلند است مثل قامت رشید زینب که امشب و امروز تازه نامحرمان می‌دیدندش...
 
روضهٔ امشب بلند و طولانی است.
آن قدر که زینب حق داشت که پاهایش توان برای ایستاده نافله خواندن نداشته باشد.
نمی‌دانم زینب چقدر فریاد کشید،
چقدر دوید، 
چقدر بلند گریه کرد.
 
 قیاس خیلی وقت‌ها اشتباه است اماتجربه‌ام  می‌گوید: اگر زینب امروز فقط داغ حسین را هم میدید، حق داشت پاهایش تاب ایستادن نداشته باشد و زینب قریب ۵۶ سالش بود.
 
✍️ به قلم: نجاتی
جامعه الزهرا(سلام الله علیها)
قم
 
 -------------------------------------------------------------
 
نذر
 
 
فاطمه نوار سبز را محکم دور قنداقه علی پیچید و او را در آغوش فشرد. پاشنه در چرخید و حیدر به در چوبی با شیشه هایِ رنگی تکیه داد. ابروهای ضخیم و مشکی اش را در هم پیچید رو به فاطمه گفت:« والله! خود امام حسین هم راضی نیست به این کار. »
فاطمه علی را که آرام به خواب رفته بود در گهواره گذاشت و شروع به تکان دادن گهواره کرد. بدون اینکه نگاهش را از صورت معصوم کودکش جدا کند پاسخ شوهرش را داد:« اما من نذر کردم، یادت رفته خدا بعد از ده سال این بچه را به ما داده؟ و من نذر کردم اونو به روضه علی اصغر ببرم.»
 حیدر همانطور که به در تکیه داده بود چمباتمه نشست و گفت:« اگه خونه حاج عطا لو بره و بریزن تو خونه چه کار کنیم؟»
 حیدر دستش روی سرش گذاشت و خودش را روی زمین رها کرد.
 فاطمه جلوی آیینه گیره روسری را که مهره های مشکی به آن آویزان بود زیر چانه محکم کرد و بندهای چادر قجری اش را دور کمر گره زد و گفت: « از خونه ما تا خونه حاج عطا که راهی نیست. خبری بشه زود بر میگردیم.» بعد ابروهای باریک و بهم پیوسته اش را بالا انداخت با کنایه به حیدر گفت:« اگه میترسی خودم تنها میرم.»
 حیدر که مستاصل شده بود بلند شد، طول اتاق را طی کرد خودش را به گهواره علی رساند. آرام گهواره را تکان داد همانطور که نگاه اش با حرکت صورت علی حرکت می کرد رو به فاطمه گفت:« اگر تو راه یا ..‌.با مِن مِن ادامه داد:«آژان هاچادر از سرت بکشن چه کار کنم؟»
 
 فاطمه که داشت رو بنده اش را دور سر گره میزد با شنیدن این حرف انگشتانش سست شد و روبند از دستش رها شد و به زمین افتاد. سفیدی صورتش گلگون شد، انگار تمام غمهای عالم به سراغش آمد روبه حیدر گفت:«پس نذر من چی میشه؟من نذر کردم؛ عهد کردم؛  آقا جوابم را داده.» حیدر که دید فاطمه آرام شده و دست از سماجت برداشته صورتش را به سمت او چرخاند و در چشم هایش خیره شده ملتمسانه به او گفت:« خدا بزرگه! ان شاءلله سال های بعد اوضاع بهتر میشه و میتونی ببریش روضه. تو از کجا میدونستی امسال اوضاع این طور میشه؟»
فاطمه که به گهواره علی خیره شده بود خودش را روی فرش قرمز اتاق رها کرد و آهی کشید و با حسرت گفت:« حیف شد. نذرم ادا نشد.»
حیدر که خیالش آسوده شده بود با سرعت کتش را از روی چوب لباسی برداشت، دستی روی سبیل هایش کشید و گفت:« پس منم اگر اوضاع رو به راه بود حتماً میرم خونه حاج عطا.» چیزی نگذشت که صدای بسته شدن در چوبی و کلون هایش در خانه پیچید.
 
 فاطمه علی را در آغوش گرفته و آرام در حیاط قدم میزد. گهگاهی لالایی علی اصغر را در گوشش زمزمه می کرد.آنقدر در حیاط قدم زد که رنگ آسمان با رنگ لباس هایش یکی شد تا خواست از پله های ایوان بالا رود صدای بلند ضربه های کلون در او را سر جایش میخکوب کرد. صدای گریه کودک بلند شد. همانطور که سعی میکرد کودک را آرام کند با صدایی که آمیخته با خشم بود پرسید:« چه خبره؟کی هستی؟» صدای لرزان حیدر از پشت در به گوش رسید:«حیدرم !باز کن. زود باش.» فاطمه به سرعت در را به روی همسر گشود.
 حیدر خود را در حیاط خانه رها کرد و در را پشت سرش بست همانطور که نفس نفس میزد رو به فاطمه گفت:« وقتش نذرت رو ادا کنی.» فاطمه که تا آن لحظه هم علی را در آغوش می چرخاند تا آرام شود و هم با چشم های نگران شوهرش را برانداز می کرد گل از گلش شکفت و گفت:« پس میرم آماده بشم.»
حیدر نفس عمیقی کشید علی را از دست فاطمه ربود و گفت:« برو ذغال بزار آماده بشه و سماور چاق کن که مهمون داریم.»
فاطمه که چشمای سیاه و درشتش با حرفهای حیدر درشت ترشد پرسید:« مهمون؟»
 حیدرعلی را از این دست به آن دست داد و گفت:« بله خونه حاج عطا لو رفته و قرار شد چون کسی به خونه ما شک نمیکنه روضه علی اصغر امشب توی خونه ما خونده بشه.»
 فاطمه که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت پله‌های مطبخ را دوتا یکی کرد و خود را به آنجا رساند.
 
 
 
✍️ به قلم: محبوبه میرزایی
 اصفهان
 
 -------------------------------------------------------------
 
 
بازگشت
 
دوباره دکمه آیفون را فشار داد. سرش را جلوی دوربین آورد و گفت:« من تا سمانه رو نبینم هیچ جا نمی‌رم.»
خسته بود و زانوهایش درد می‌کرد روی کاشی‌های قهوه‌ای رنگ نشست و به نور خورشید که از میان برگ‌های نو رسته درخت سرو پیدا بود نگاه کرد. دو ساعتی می‌شد که مقابل در خانه پدر سمانه نشسته بود.
همسایه‌های که او را می‌شناختند، داماد حاج باقر را، به آرامی سلامی می‌دادند و بدون کوچکترین حرفی می‌گذشتند.
ساعت ۵بعد از ظهر بود و هیئت آن طرف خیابان را آب و جارو کرده بودند تا آماده مراسم شب اول محرم باشد. ساختمان دو طبقه‌ای که سرتا پا سیاه پوشیده بود.
صدا روضه جانسوزی از بلندگو‌های هیئت پخش می‌شد و ماجرای ورود کاروان امام حسین علیه السلام را به کربلا تعریف می‌کرد.
اشک در چشمانش می‌جوشید و قبل از اینکه به گونه‌هایش برسد، آنها را پاک می‌کرد.
خستگی‌اش که کمی کاسته شد از جایش بلند شد.
و در این هنگام حاج باقر را مقابل خود دید، با همان چشمان درشت و چهره باابهت و پیراهن و کت و شلوار مشکی. چند لحظه به هم خیره شدند و حاج باقر به طرف هیئت که درش باز بود حرکت کرد.
:« حاج باقر، یه لحظه صبر کن. تورو خدا به حرفام گوش کن.»
حاج باقر این حرفها را که شنید ایستاد. تسبیح فیروزه‌ایش را میان انگشتانش می‌چرخاند را درون جیب کتش گذاشت و به طرف او برگشت.
:« حاجی شما سال‌ها زیر پرچم امام حسین سینه زدید. همیشه مرامتون، مرام آقا بود.می‌دونیدکه میشه برگشت. میشه توبه کرد و قبول شد. من برگشتم با قول مردونه. دیگه هیچ وقت سراغش نمی‌رم حاجی، من ترک کردم. می‌دونید که بدون سمانه نمی‌تونم زندگی کنم. فقط یه فرصت دیگه می‌خوام. این دفعه فرق داره. نمی‌خوام سمانه‌رو از دست بدم. شما در حقم پدری کردید و من تو این ۶ سالی که دامادتون هستم، اذیتتون کردم. خودمو شمارو و از همه بیشتر سمانه رو. اما فقط خدا می‌دونه که چقدر می‌خوامش، اگه اون نباشه منم نیستم.»
صدای نوحه از بلندگوهای هیئت می‌آمد و داستان حر را درون گوش‌های حاج باقر تکرار می‌کرد. چشمانش به « یا حسین» پرچم سردرخانه‌اش خیره مانده بود.
با خود گفت:« اگه این کارو نکنم، یه فرصت دیگه بهش ندم، چطور می‌تونم خودم نوکر آقا بدونم.»
. به طرف در رفت زنگ را آهسته فشار داد و گفت:« دخترم، مهمون داریم، آقا میثم می‌خواد تو رو ببینه.»
 
 
✍️ زهرا خانی
 طلبه سطح ۲
 مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها استان تهران
 
 -------------------------------------------------------------
 
 
روضه
 
مهری خانوم سماور ذغالی را  خاموش کرد؛ یه چای تازه دم  ریخت آورد گذاشت لب تخت؛ دو سه تا تیکه ظرف هم توی سینک بود شست؛ یه جارو هم به اتاق زد. اومد نشست.
_ مریم خانوم دیگه کاری ندارید؟ ان‌شاء الله نیت کردم  برم روضه و بچه‌‌های خواهر‌شوهر خدابیامرزم رو هم  ببرم.  آخه کربلایی محسن سراغ بچه‌ها را از آقا جواد گرفته بود. گفته بود چرا بچه ها رو نمیارین روضه!
 
_نه مادر کاری ندارم دیگه.دستت درد نکنه؛ اجرت با آقا امام حسین. سلام منو به آقا امام حسین برسون.
 
_چشم
 
 تشک سفید، بالش مخملی قرمز و یک پتوی گل گلی همدم‌های مریم خانم بودن. چند سالی بود که با این بیماری دست و پنجه نرم می‌کرد اما هر جوری بود لنگان لنگان و با درد و ناله روضه‌های هیئت محله را  می‌رفت. اما امسال حالش بدتر شده بود. چشماشو به سقف دوخته بود. 
انگار دسته اومده بود.
 
ای اهل حرم میرو علمدار نیامد، 
علمدار نیامد، علمدار نیامد  
سقای حسین سید و سالار نیامد،
 علمدار نیامد، علمدار نیامد
 
 شروع کرد عزاداری کردن؛ سینه می‌زد و اشک می‌ریخت‌. هیچکس را نداشت.تنهای تنها. به یاد غریبی امام حسین(ع) و  یارانش می‌افتاد؛ نگاهی به خود می‌کرد، خود را غریب و تنها می‌دید. آخه مریم خانم بچه دار نمی‌شد، آقا نصرالله  هم چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود.
 
 همسایه ها گاه گاهی می‌اومدن یه سری می‌زدن  غذایی می‌آوردن، آنجا را آب و جارو می‌کردن و می‌رفتن. اشکاشو با  گوشه‌ی روسریش پاک کرد.
 
_ آقاجان امسال لیاقتشو از من گرفتی؛ باشه اشکال نداره؛ شما مرا رها کردی ولی من شما را رها نمی کنم. اینقد در خونه‌تونو می‌زنم تا جوابمو بدید. 
 
من که مهمون دعوت نکرده بودم!!  یه آقای بلند بالایی با موهای جو گندمی نسبتا بلند، چهره‌ای نورانی لباس و ردای  مشکی  وارد شد. آرام آرام جلو می‌آمد. نشست کنار مریم خانم.
 
_ مبادا از دست ما برنجی. حسین گریه کننده‌هاشو  خیلی دوست داره. الان‌ هم روضه برپاست، شماهم روضه خون، این جمعیت سینه‌زن را نمی بینی؟؟ نگاه کرد ، نه آقا رو دید، نه از جمعیت خبری بود.
 
درداش خیلی کم شده بود. احساس سبکی می کرد. 
 
از تخت اومد پایین. پاهاش دیگه ورم نداشت. چادر خال‌دار مشکیشو به سر انداخت. عصای چوبی خوش رنگی گوشه‌ی اتاق کنار یخچال بود. به طرف عصا رفت اما در کمال تعجب می‌تونست بدون عصا راه بره.
 
دم در حسینیه مهری خانم را دید.
مهری خانم از تعجب خشکش زده بود.
مریم خانم!!!!!!!!!
 
 
 
✍️ به قلم: طاهره کنگازیان
 اصفهان
 
 
 -------------------------------------------------------------
 
"رباب درونت را پیدا کن"
 
ما مادرها، شبهای هفتم محرم برخلاف تمام عمرمان از مادری خجالت می کشیم نه به خاطر طفلی که روی دستمان خوابیده یا آن دیگری که سرش روی پایمان است با طفل دیگری که وسرش را با نقاشی و بازی با همسالانش گرم می کنیم.
نه.
خجالت میکشیم از مادری که از این شب، دیگر نتوانست هرم لبهای فرزندش،را باعصاره وجودش،فرو بنشاند.
مادری که همسر بود وعجب همسری که امامش برایش شعر می‌سرود و می‌فرمود:_ من به خانه ای علاقه مندم که رباب و سکینه درآن هستند..
اما تمام وجودش خواهش بود برای اینکه یکبار دیگر فرزند شش ماهه اش را سرحال ببیند. روی دست بگیرد یا شاید بابا گفتنش را به رخ همسرش بکشد.
مادری که آرزو داشت علی را در قد وقامت علی اکبر ببیند. چه بسا که یک وقتهایی مثلا رو به حسینش کرده باشد و گفته باشد"حالا بیشتر شبیه من است یا شما. که البته اگرشبیه شما باشد،خوش به حال من"
اما هیچ وقت قسمتش نشد پسرش را در قد و قواره مردان ببیند.
 
رباب مادر بود، خیلی مهربان‌تر از من وتو. اما حتی جلو هم نیامد تا خجالت مولایش راببیند‌.
 یا مثلا بی آنکه گله یا شکایتی کند، سراغ جسمی آمد که حالا زیر خاک آرام شده بود‌‌.
شاید هنرش این بود که تا یکسال بعد به خاطرآنچه در آن غروب سهمگین دید،زیرسایه نرفت.
 
رباب عشقش را خوب به امامش ثابت کرد.
 
حالا این شبها که کمی کمتر از هزار و پانصد سال، از آن روزهای رباب که تاابد الگوی زنان است، میگذرد.
 
من و تو چندان هنرنکرده ایم اگر درسایه آرامش وامنیت، وعده ای،نذری،عهدی اگر بتوانیم عمل کنیم،بدهیم که خب حالا این فرزندانمان الهی که سرباز شوند و درراه امام اوج بگیرند‌.
 
رباب همه هستیش را وقف حسین کرد. نه قبل عاشورا بی قراری کرد و چون وچرا کرد برای امامش،
نه فردا در اوج مصایب، ترسید دردانه اش را به امامش دهد،در وسط میدان.
 
نمیدانم آخرش امام با علی خداحافظی می‌کرد یا تقاضای آب برایش داشت..
قصه ی گلو و تیر و خون پاشیده به آسمان که جای تردید ندارد.
 
اما من در میان پلیدی‌های قوم کوفی، یک چیز را قطعی میدانم و ابدا بعیدش نمیدانم چون با شناختم از مهر میان خانواده امام،سازگاراست. آن هم چیز بعیدی نیست. همانی است که نقل است کسی پیش مختار اعتراف کرد. همان که میان خیمه تا قتلگاه، هلالی روی زمین نقش بسته بود از قدم‌هایی که حسین در خجالت و حیرانی ،برداشته بود.
 
 
اما تخیلم عاجز است از تصور آنچه بر دل حسن و رباب، موقع کنارزدن خاک گذشت.
می‌گویند آرزو عیب نیست و من عمیقا آرزو میکنم حسین هرگز پس از علی، با ربابش،چشم در چشم نشده باشد...
 
سخن،کوتاه میکنم،رباب هنرش را تمام کرد.اما الان گریه بر رباب،هنر نیست. گریه بر علی هم.
الان امام زمانت رباب می‌خواهد.
میدانی زمانه ای است که خنجری در کار نیست،تشنگی هم. آب هست برای طفل من و تو زیاد. کودکان من وتو هرگز به قدر طفل های یمن ،نه تشنگی کشیده اند نه خواهند کشید. چه برسد به علی اصغر‌
نه نیزه ای در کار است،نه خنجری،نه حرمله ای.
رباب بودنت را ثابت کن.
رباب این زمانه فقط کافیست از خیر مشکلات اقتصادی،
از چنگال وسوسه های اندام زیبا و چرا سومی و چهارمی 
از ترسهای موهوم ناشی از فراموشی یاد رباب،
به دامن حسین و رباب پناه برد‌.
 
که فرمود:"ففروا الی الحسین"
 
حالا این تو،
این زمزمه های رباب،
این گهواره های خالی مانده بی علی اصغر و این هم ندای "هل من ناصر" امام که در گوش جهانیان پیچیده‌
رباب درونت را بیاب
 
✍️ به قلم: باران نجاتی
جامعه الزهرا
 
 -------------------------------------------------------------
 
#کتیبه‌های‌خانه‌ما 
 
بی بی نرگس چادرش را محکم دور کمرش بست. راهیِ زمین‌های کشاورزی روستا شد. به محض اینکه شوهرش را دید گفت:《 آقا فضل الله! هر چه میگردم کتیبه‌ای که برای ماه محرم خریده بودم نیست. تو میدونی کجاست؟》 
 فضل‌الله:《 ای بابا زن! ول کن توروخدا دلت رو به چه چیزهایی خوش میکنی. هنوز یک هفته مونده تا ماه محرم بشه》ادامه داد:《آخه زن کتیبه به چکار تو میاد؟》بی بی نرگس:《من نذر سلامتی محمود رو کرده بودم》 
فضل‌الله گفت:《چقدر تو خرافاتی هستی زن! یک تیکه پارچه کجا می‌تونه بچه‌ای که سالها بیماره رو خوب کنه؟!》
 
بی بی نرگس موهایی که از روسری‌‌اش بیرون زده بود را درست کرد و از همان راه که آمده بود به خانه برگشت. گریه امانش نمی‌داد. با خودش میگفت چرا این مرد اینقدر بی رحم است و اعتقادی به این کارها نداره! او پدر بچه ‌های منه. منم که پولی ندارم کاری انجام بدم. فقط تونستم همین کتیبه رو نذر حسینیه کنم. خدایا خودت کمک کن که دست از این کارها برداره و کتیبه‌ رو به من برگردونه.
 
شب شده بود. ناصر و محمود هر کدام رفتند که بخوابند. مدتی گذشت که مادر صدای ناله‌های محمود را شنید. پتو را کنار زد و خودش را به جای خواب بچه‌هایش رساند. 
او را صدا می‌زد:《 محمود، محمود》 بچه مثل بید می لرزید. از تب زیاد تشنّج کرده بود. بیماری‌‌اش دوباره عود کرده بود. سریعا رفت تا فضل الله را خبر کند. فضل الله که شنید محمود حالش خوب نیست، مثل فنر از جا بلند شد و سراغش رفت. هر چه صدایش کرد جوابی نشنید. سریعا بچه را بغل کرد‌ و گفت:《 زن زود باش فانوس رو بردار تا بریم》
حرکت کردند. فضل الله با همان لباس راحتی و همان کفش کهنه و پوسیده جلوتر از بی بی نرگس تند تند راه می‌رفت. بچه را روی کوله خود گذاشته بود. حدود یک ساعتی بود که راه می‌رفتند. نزدیک اذان صبح بود ولی هنوز ماشینی از آن جاده کوهستانی و تاریک عبور نکرده بود. بی بی نرگس مدام ذکر می‌گفت و خدا و ائمه معصومین را صدا میزد. فضل الله که دیگر نای راه رفتن نداشت، یکدفعه با دلی پر از بغض و غم زیاد بلند فریاد زد:《 یا امام حسین! قول میدم که فوراََ کتیبه رو نصب کنم ولی بچه‌ام رو شفا بده آقا》
بی بی نرگس چشمان پف کرده‌اش را باز کرد. ساعت ۱۱ ظهر بود. فضل الله نبود. بلند شد. در اتاق را باز کرد. فضل الله با دکتر صحبت می‌کرد. چند دقیقه‌‌ای شد که برگشت.  پرسید:《چی شده آقا فضل الله! بچه مون چطوره؟ دکتر چی میگه؟》فضل الله صورت اخمو و سیبیل کلفتی داشت. به تندی نگاهی کرد و لبخندی زد. با خوشحالی گفت: 《نرگس! بچه مون خوب خوب شده، الانه که دیگه بیدار بشه، شما زودی آماده بشید تا منم تندی برم شهر و بیام که برگردیم خونه》
 
به محض اینکه به خانه رسیدند، ناصر پرید تو بغل داداش محمود و کلی خوشحالی کردند. فضل الله فوراََ رفت انباری. از همانجا یک راست از خانه بیرون زد. 
 
سید موسوی را در حیاط حسینیه دید. گفت:《 سلام آقا سید! اومدم کتیبه رو نصب کنم. میشه بیایی جای کتیبه ما رو نشونم بدی 》
سید موسوی گفت:《سلام آقا فضل الله! ان شاءالله حال پسرت خوب شده باشه. اون قسمت هایی که خالیه، برای شما گذاشتم》فضل‌الله:《 اما ما که یک جا خواسته بودیم!》سید جواب داد:《راستش نزدیک اذوون صبح بود. یک شخص نورانی به خوابم اومد. به من گفت چند جا برای آقا فضل‌الله بذار، قراره چند تا کتیبه بیاره نصب کنه 》 
 
سید به حیاط حسینیه برگشت.  بی بی نرگس از در حیاط حسینیه تند تند به سمت او می‌آمد. همانطور که نفس نفس میزد، سلام کرد. بریده بریده گفت :《کتیبه‌های خونه ما.. آقا سید صحبتش را قطع کرد. گفت:《 آره دخترم! کتیبه‌های‌خونه شما هم رسید. نذرت قبول باشه》 
 
 ✍️ به قلم: اعظم امینی 
 حوزه علمیه فاطمیه سلام‌الله‌علیه
استان‌ بوشهر
 
 -------------------------------------------------------------
 
#عاشورا 
 
بوی پیراهن حسین ۱۴۰۰ سال است که  به مشام انسانیت می‌رسد، قرن‌هاست که از روی نی بر روی دروازه آزادگی فریاد می‌زند: اگردین ندارید آزادمرد باشید، بانگ ما رأیت الاجمیلا زینب (س)، قرن‌هاست که درگوش زمان طنین اندار می‌شود، حسین (ع)قرن‌هاست که هل من ناصر ینصرنی راخطاب به همه بشرها می‌گوید نه اینکه کسی او را یاری کند بلکه فریاد می‌زند :"آیاکسی هست که اورایاری کنم ؟" و اما عده‌ای می شنوند این فریادها و لبیک می‌گویند  وجودشان را بوی عطر حسین فاطمه (س)می گیرد و آنان همان یاران کربلایی‌اند و عده‌ای نیز بی تفاوت می‌شوند ودلشان را صابون می‌زنند  برای گندم‌هایی که شاید هیچ گاه سهمشان نمی‌شود.حسین یک حقیقت همیشه زنده است وکربلا جغرافیایی به وسعت یک تاریخ است. حسین‌های زمان مان را به وقتش یاری کنیم.
 
 
✍️به قلم: گودرزیان فرد 
 سطح سه آموزش عالی فدک
 همدان
 
 -------------------------------------------------------------
 
تولد دوباره
 
او را با دستانی بسته، روی زمین خون می‌کشیدند.
سر و صورتش خونی بود. تا گوشه چشمش را باز کرد، نگاهش به طناب حلقه شده که تاب می‌خورد، افتاد. می‌خواست خودش را خلاص کند. دست و پا می‌زد، اما کاری از پیش نمی‌برد. پاهایش را روی آسفالت خیس و سرد می‌کشید، تا حرکتشان را آرام‌تر کند. چهره‌هایشان را نمی‌دید ولی چنان قوی بودند که مجال تکان خوردن را به او نمی‌دادند. دهانش را باز کرد، تا کمک بخواهد، التماس کند، بگوید بی‌گناه است، ولی خون دهانش را پر کرد. دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. آسمان و زمین سرخ پوشیده بودند و فقط او را تماشا می‌کردند. دیگر کار از کار گذشته بود. اکنون او درست مقابل طناب دار ایستاده.
 
:«آقا موسی، آقا موسی، بیدار شو،چی شده؟  خواب بد دیدی؟»
چشمانش را باز کرد. دهانش خشک بود، نفس عمیقی کشید. نمی‌دانست کجاست. کمی به صدای نوحه و گریه گوش کرد. چشم گرداند و به پرچم‌های مشکی که دورتادورش را گرفته بودند، نگاه کرد. «حاج یدالله» با سینی چای مقابلش نشسته بود. حالا یادش آمد کجاست.
:« حاجی، ایکاش زودتر بیدارم می‌کردی. این کابوس هر شب منو دیونه می‌کنه. از اون اتفاق به بعد شب و روزی نیست که چشمامو ببندم و طناب‌دار رو نبینم.»
حاجی نگاهی همراه با ترحم به او کرد و سینی استیلی که استکان کمرباریک و قندان چینی گلدار وسط آن نشسته بود را به طرف آقا موسی هل داد و گفت:« چایی‌تو بخور، گلوت خشک شده. صدات در نمیاد.»
با آستین لباس، پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:« می‌خورم، اول بگو زنگ زدی؟ چی گفتن؟ حاجی بعد از اون اتفاق زندگیم نابود شد. زنم از خدا خواسته طلاق گرفت و به قول خودش از شَر یه مرد مشروب خور از خدا بی‌خبر خلاص شد. حاجی درسته من آدم خوبی نبودم، اما قاتل هم نیستم اون یه اتفاق بود یه اتفاق تلخ. من فقط هُلش دادم اما پاش به جدول پیاده‌رو گیر کرد و افتاد. ایکاش  هیچ وقت دعوا نمی‌کردم»
حاج یدالله سری تکان داد و گفت:« زنگ زدم گفتم که می‌خوای از کاری که در حقت کردن تشکر کنی، به پاشون بیفتی اما پدرش گفت: ( فقط به خاطر امام حسین رضایت دادیم، به خاطر ماه محرم. بره بیفته به پای آقا، اگه امام حسین نبود از چوبه‌دار پایین نمی‌اومد.)»
چشم از صورت نورانی حاج یدالله که زیر انبوهی از ریش و سیبیل سفید پنهان شده بود برداشت. به پرچم« یا ابا عبدالله الحسین» خیره شد. اشک از روی صورت صاف و اصلاح کرده‌اش غلتید و روی گلیم دست بافی که رویش نشسته بود افتاد. به پشتی قرمز رنگ تکیه داد. دیگر روضه هم تمام شده بود و صدای همهمه مردم که از مسجد بیرون می‌رفتند، شنیده می‌شد.‌ ستاره نورانی از گوشه پنجره به او چشمک می‌زد.
 موسی پوز خندی زد و گفت:« خیلی جالبه، به خاطر کسی نجات پیدا کردم که برام فقط یه داستان بود، قبولش نداشتم. می‌بینی حاجی، حالا همه رفتن و اون برام مونده. راست می‌گن، باید به پای امام حسین بیفتم و توبه کنم. من ۴۰ سال دیر اومدم. باید این محبتشو جبران کنم. منم می‌خوام از این به بعد یکی از نوکراش باشم. شاید از بار گناهم کم بشه. حالا می‌فهمم که هیچ کس واقعی‌تر از امام حسین (علیه السلام) نیست.»
 
 
 
 
 
✍️ به قلم: زهرا خانی
طلبه سطح دو
 مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها استان تهران
 
 
 
 -------------------------------------------------------------
 
محرم آن سال
 
با تمام وجودم آمدن یک میهمان عزیز را حس می کردم قلبم تندتر از همیشه می زد زمان برایم مفهومش را از دست داده بود با خود عهد کرده بودم که با پای دل به استقبالش بروم زیارت عاشورا را با زبانم می خواندم ولی در قلبم به حرم رفته بودم به شش گوشه حرم با اشک های بی امان که اجازه دیدن آن را ازم می گرفتند نمی دانم آن چله ای که  دعای دسته جمعی که به نیت برآورده شدن حاجات هم برداشته بودیم یا دعای... هرچه که بود آن سال محرم با همه سال ها فرق می کرد. صدای تیک تیک قلبم را می شنیدم ، شب اول محرم سینه زنت آرزوشه ...
این صداها برایم شنیدنی تر از همیشه شده بود .پرچم یا ابالفضل علیه السلام را بر روی دیوارهای حیاط که تازه با با باران نمناک شده بود نصب کردم با آن پرچم سبز رنگ با خط زیبای نستعلیق، آمدن آن مهمان عزیز ، برایم نزدیک تر شده بود. حیَّ علی العزا را می شنیدم.
 
 
 
✍️ به قلم: فاطمه قاسمی 
مرکز تخصصی معصومیه سلام الله علیها 
شهرکرد 
 
 
 -------------------------------------------------------------
 
 
غذای متبرک
آن روز را همیشه در ذهنم دارم با خیالش خاطره ها ساخته ام اما انگار امسال دیگر از آن خبری نیست خبری از آن صف های طولانی، ظرف های خالی که با اشتیاق به دست همسایه محترم مسجد پر میشد نبود. شهرِشان در پخت نذری زبانزد بود،  امّا حالا، ظرف های یک بار مصرف بود که هرجا خودنمایی می کرد. "هر نفر یک غذا"
باز هم شکر امسال هم غذای متبرکی آقا به دست مان رسید . ولی او در صف مصرّانه دو ظرف غذا می خواست یکی برای خودش و دیگری برای مادرش که هم پیر بود و هم بیمار .به نیت شفای او یک ظرف  بیشتر درخواست  می کرد. یاد آن زمان می افتاد که پدرش با دیگ غذا به در منزل تک تک همسایه ها می رفت و به همه هرچه قدر می خواستند حلیم نذری اش را توزیع می کرد.پهنای صورتش از اشک خیس شد. فاتحه ای خواند. حالا دوطرف غذا را به دست گرفته بود و به طرف خانه حرکت کرد . زیر لب سلام برحسین (علیه السلام) می گفت.
 
 
 
 
✍️ به قلم: فاطمه قاسمی
مرکز تخصصی معصومیه سلام الله علیها 
 -------------------------------------------------------------
 
چای روضه
 
« نمی‌دانم کی کارم به اینجا کشید. به ساعت ۱۲ نیمه شب زیر باران در کوچه پس کوچه‌های شهر و اشک مادرم.
سه سالی پیش بخاطر خیانت شوهرم طلاق گرفتم و برای فراموش کردن گذشته، خودم را با گردش و خوش‌گذرانی با دوستانم مشغول می‌کنم.
پدرم ۱۵ سال پیش که از دنیا رفت من ماندم و مادرم. نباید این کار را می‌کردم من به خاطر تو قلب مادرم را شکستم، همین را می‌خواستی، تمام خوشی تولد ستاره را باطل کردی. من که با تو کاری ندارم ولی چرا تو مرا رها نمی‌کنی؟
ببین کارم به کجا رسیده، مثل دیوانه‌ها با خودم حرف می‌زنم و با یک اسم، روی پرچم سیاه.
قول داده بودم او را به هیئت ببرم، شب پنجم محرم است و من می‌دانم که یک شب هم به مراسم عزاداری نرفته است. گفته بودم که ماشین خراب شده، اما وقتی با مهین صحبت کرد فهمید حرف‌هایم دروغ بود.
باران شدید شده، انگار آسمان پرچم های سیاه را به سینه گرفته و گریه می‌کند.»
دستم را زیر پرچم می‌گیرم و قطره‌های آبی که از روی نام «امام حسین» می‌چکد را می‌گیرم.
:« من می‌خواستم درد کاری را که همسرم انجام داده را فراموش کنم، اما مادرم را از یاد بردم، خودم‌ را و تو را
مادرم راست می‌گفت:« من از تو  غیر خوبی ندیدم، ولی چرا تقاص کاری را که او با من کرد را از تو گرفتم؟ من با نذر برای تو دانشگاه قبول شدم و با توسل به تو کار خوبی پیدا کردم. 
ولی من می‌خواستم کاری کنم، بمانم و کاری که شوهرم کرد را تلافی کنم، اما تو نگذاشتی.
من پای ثابت تمام مراسم ماه محرم هیئت محلمان بودم اما بعد از طلاق یک بار هم پایم را به اینجا نگذاشته‌ام.
اشک مادرم و صحبت‌هایش خرابم کرد، گفت:« تو را به دست او سپردم تا گم نشوی،ولی رهایش کردی، تو گم شدی. انقدر دور رفته‌ای که غیر آقا محال است کسی پیدایت کند.»
یک ساعت است که در خیابان‌ها می‌چرخم و اکنون به اینجا رسیده‌ام، زیر پرچم تو. 
به اندازه سه سال حرف دارم و اکنون تو تنها کسی هستی که می‌توانم با او صحبت کنم. اشتباه رفتم از راه بدر شدم. من هرگز به مادرم اخم هم نکرده بودم، چه برسد به دعوا و اشک چشم. چه غلطی کردم. 
چه کنم که مرا ببخشد؟ چه کاری انجام بدهم که تو از من درگذری؟ چگونه دلتان را به دست بیاورم؟ توبه کنم، دست مادرم را ببوسم، قول بدهم که دیگر دستت را رها نمی‌کنم، اجازه می‌دهی دوباره بیایم؟
انگار دل آسمان هم سبکتر شده. باران اشکش بند آمده اما من، نه. 
سرد است و می‌لرزم. دیگر در آسمان ابری نیست. ستاره‌های آسمان بیرون آمده‌اند و هنوز صدای گریه و نوحه میان دیوارهای خیس شهر می‌چرخد.
 
:« بفرمایید خواهر غذای نذری امام حسین است. شما مهمان امام هستید چرا اینجا نشسته‌اید؟ سرما می‌خورید، لباس‌هاتون خیس هست.»
خانم جوانی این را گفت و ظرف غذایی در دستانم گذاشت. بوی غذایی که نام تو روی آن نوشته شده مستم کرد. یعنی بعد از سه سال امشب مهمان تو هستم؟ تو مرا بخشیده‌ای؟حالا چقدر سبک شده‌ام. پس این اشک چشمان من است که تمام صورتم را پوشانده نه باران. امشب بار سنگینی را روی زمین گذاشته‌ام. آقا ممنونم. می‌روم تا به پای مادرم بیفتم. من دیگر از زیر سایه علم تو جایی نمی‌روم. باید مادرم را بیاورم، دلش برای چایی روضه پر می‌کشد.
 
 
 
✍️ به قلم: زهرا خانی
طلبه سطح ۲
 مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها استان تهران