" قرارگاه کربلا "

شناسه نوشته : 33459

1401/04/04

تعداد بازدید : 43

 
" قرارگاه کربلا  "
 
نمی‌توانستم لحظه‌ای به آن فکر نکنم. در افکارم غرق شده بودم که بی‌سیم‌چی فریاد زد؛" فرماندهِ کل سپاه، پشت خَطِه."
 دهانه تلفن قورباغه‌ای را رها کرده و دهانه تلفن بی‌سیم‌چی را گرفتم، بعد از چند  خش خش،  صدای الو الو به گوشم رسید. " صیاد... صیاد .. صیاد اوضاع از چه قراره؟" 
نفسم برای لحظه‌ای بند آمد نمی‌دانستم چه جوابی بدهم؛" از ته حلق‌ سلام کردم و گفتم:" فرمانده؛ تلفات سنگینی به دشمن وارد کردیم ولی نتونستیم زنجیره حملات دشمن رو قطع کنیم تلفاتی هم دادیم"
-" ان‌شالله به دیدن شما میام. " 
 سریع بلند شدم می‌دانستم در همین نزدیکی‌هاست که به دیدن ما می‌آید، از سنگر بیرون آمدم. به اطراف نگاهی کردم عده‌ای از سربازان مجروح را به قرارگاه آورده بودند که چند سرباز با مقداری آب و نان خشک از آنها  پذیرایی می‌کردند. هنوز چند قدمی از سنگر دور نشده بودم که تویوتا گل مالی وارد قرارگاه شد به استقبالش رفتم آقای رضایی فرمانده کل سپاه، از ماشین پیاده شد. سلامی کرد و کلاهش را برداشت به اطراف نگاهی گذرا انداخت لبخندی بر لبانش نشست، نزدیک رفتم و دست دادم. دست بر روی شانه‌ام گذاشت و گفت:" خدا قوت" سرم را پایین انداختم، چیزی برای گفتن نداشتم، قدم زنان شانه به شانه آقای رضایی به طرف سربازان زخمی که در اطراف سنگرها دراز کشیده بودند رفتیم. جویای‌ حالشان شد و با لحنی آرام گفت:" ان شاءالله بزودی خوب میشد " به چند سرباز دیگر هم سرکشی کرد بعد به طرف سنگر حرکت کردیم پتوی در سنگر را کنار زدم و به او تعارف کردم:" بفرمایید برادر رضایی! " 
 کمی سرش را خم کرد و وارد سنگر شد و نشست. من خم شدم کمی آب بیاورم که آقای رضایی گفت:" آب نمی‌خورم لطفا نقشه عملیات‌ رو بیار" یک قدم جلو رفتم و از لای گونی‌های‌ پر از خاک که دیوار سنگر بودند کاغذ کاهی بزرگی که طرح عملیات‌ها روی آن ترسیم شده بود را بیرون آوردم و آن را در مقابل آقای رضایی روی پتو پهن کردم، آقای رضایی خودکاری از جیب بلوزش بیرون آورد و در حالی که چند نقطه را علامت گذاری کرد پرسید" در حال حاضر چقدر نیرو داریم؟ دشمن چقدر نیرو داره؟"
  _ "  حدودا ۸۰۰ نفری نیرو داریم ولی دشمن با اطلاعاتی که دادن، بیشتر از چند هزار نفر نیرو داره"
  چند لحظه‌ای به من خیره شد و گفت :"  تا الان  که در این مناطق، فرماندهان در خط مقدم مقاومت کردن؟" 
 من با انگشت محل مقر جدید فرماندهان را روی نقشه نشان دادم " بله، حاج حسین این منطقه رو پوشش داده".
 ناگهان چند خط و نقطه به طرح عملیاتی اضافه کرد و گفت:" بهتره عملیات رو تغییر بدیم" سرم را کمی بالا آوردم و گفتم :" برادر اگه در این وسط چند فرمانده قرار بدیم نتیجه بهتره؛ البته فرماندهان خط مقدم هم گفتن اگه از این نقاط مقابل هم حمله کنیم نتیجه میده "
آقای رضایی گفت:" نه، صیادی جان! با حمله مقابل هم، نمیشه‌ دشمن رو وادار به عقب نشینی کرد" 
_ "؛ راستی برادر، اگه از مرکز عملیات شروع بشه نظرت چیه"
آقای‌رضایی در حالی که به نقشه تمرکز کرده بود گفت:" بله خوبه، فقط خدا کنه نیرو کم نیاریم"
و سرس را بلند کرد و  گفت:"فکر می‌کنی فرماندهان قبول کنن!"، و برای چند دقیقه‌ای ساکت ماند. به چشمانش خیره شدم و با لحنی کوبنده گفتم:" این عملیات رو به عنوان دستور قرارگاه کربلا ابلاغ می‌کنم" دیگر حرفی نزدم، سرم را پایین انداختم و خود را با تا زدن نقشه از زیر رگبار نگاه او نجات دادم و بلند شدم. آقای رضایی هم بلند شد و از سنگر بیرون رفت. او را تا کنار ماشین بدرقه کردم و بعد به طرف بی‌سیم‌چی رفتم:" به همه فرماندهان اطلاع بده در اون‌ طرف جاده خرمشهر _ اهواز در یک سنگر جمع بشن" و خودم به همراه چند سرباز با تویوتا راهی شدیم بعد از گذشتن از نخل‌های سر به فلک کشیده، که چند تای آنها مورد حمله دشمن قرار گرفته بودند وارد منطقه شدیم هوا گرم و مرطوب بود و آفتاب مدام شعله‌های‌ داغش‌ را بر صورت زمین می‌کوبید صدای توپ و تفنگ هرچند گاهی بلند می‌شد نزدیک‌تر که شدیم چندین سرباز در حال خالی کردن مهمات بودند و از غرق زیاد لباس‌هایشان تقریبا خیس شده بود. عده‌ای هم امدادرسانی را انجام می‌دادند. جلو رفتیم به  نزدیکی بزرگ‌ترین سنگر رسیدیم حاج حسین فرمانده‌ آن منطقه به استقبالم آمد و مرا به سنگر راهنمایی کرد؛ یا الله گفتم و وارد شدم.
 
سلیمی, [25.06.22 07:54]
همه جمع شده بودند و همهمه می‌کردند با ورود من بلند شدند به چند نفری که جلو نشسته بودند دست دادم و تعارف کردم؛" بنشینید برادران" در ابتدا نقشه را باز کردم و مقابل روی همه گرفتم و مشغول به توضیح دادن طرح عملیاتی جدید به آنها شدم؛" سه تا از فرمانده‌ها در این منطقه وسط، مستقر بشن و از همین جا هم عملیات رو شروع کنن." کسی حرفی نزد ولی مات و مبهوت به یکدیگر نگاه می‌کردند ناگهان صدای حاج احمد متوسلیان، سکوت را شکست" برادر شیرازی! ما پیشنهادهایی رو به شما داده بودیم پس چرا به اونا توجهی نشده، این نقشه از کجا اومده؟" همچنان که به صورت حاج احمد خیره شده بودم آرام گفتم:" این دستور قرارگاه کربلاست" حاج احمد سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ حرفی نزد، با شناختی که قبلا در مناطق جنگی کردستان از او داشتم معلوم بود که قانع نشده است. بعد از او در گوشه سنگر، حاج حسین خرازی نیم خیز شد و با صدای بلند و تند گفت:" جناب صیادی! چرا به منطق ما توجهی نشده! این نقشه چیه؟"
 مانده بودم چه بگویم. آنها در خط مقدم با دشمن‌ روبرو بودند و حق داشتن نظر دهند. چاره‌ای نداشتم سرم را پایین انداختم و گفتم:" چند بار بگم این دستور، قرارگاه کربلاست هر کس متوجه طرح نشده یا سوالی داره بپرسه؟ " و از گوشه چشم نگاهی به او انداختم او هم سرش را پایین انداخت و معلوم بود که  او هم قانع نشده است. نمی‌دانستم چطور آنها را قانع کنم. در ذهنم دنبال یک راه‌ حل می‌گشتم که یک دفعه صدای کلفتی در سنگر پیچید" آقای صیاد شیرازی مگه ما به شما سه راهکار ندادیم چرا هیچ کدام از این راهکارها رو نام نبردید"
صدا آشنا بود سرم را کمی کج کردم تا بهتر او را ببینم بله او آقای محمدزاده؛ استاد دانشگاه فرماندهی ارتش و ستاد بود باید جواب منطقی به او می‌دادم. همه خیره کنان، منتظر جواب دادن من بودند. با خودم گفتم:" این بار باید کمی کوبنده‌تر صحبت کنم"  با صورتی برافروخته و درهم کردن ابروهایم‌ به استاد خیره شدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" شما چرا این حرف رو می‌زنی!؟ شما که استاد دانشگاه فرماندهی هستی " و کمی مکث کردم هیچ کس حرفی نزد لحنم را کمی آرام کردم و ادامه دادم؛" مگر نمی‌دونید که یک فرمانده در مقابل راهکارها، ممکنه یکی رو انتخاب کنه و یا ممکنه‌ هیچ کدوم رو هم قبول نکنه!؟" 
 فضای داخل سنگر خیلی سنگین و نفس‌گیر شده بود هر لحظه اوضاع خطرناک‌تر می‌شد جسمم در سنگر بود و روحم در عالم دیگر؛ " خدایا اگر طرح عملیات را قبول نکنن!؟ یعنی فاجعه و فاتحه خرمشهر."  صدای توپ و رگبار هر لحظه مرا به خود می‌آورد؛ سر دو راهی مانده بودم نه می‌توانستم فریاد بزنم و به اجبار و زور آنها را وادار به انجام عملیات کنم و نه سکوت تاثیری داشت. به کف سنگر چشم دوخته بودم که صدای خنده رحیم صفوی از آخر سنگر به گوشم رسید زیر چشمی به او نگاه کردم در حال خندیدن بود بدون آنکه حرفی زده باشد! معلوم بود خنده‌اش زورکی و مصنوعی است. ناگهان حاج احمد اخمی کرد و کمی به عقب متمایل شد و گفت:" چرا می‌خندی!؟ مثل اینکه چیز دیگه‌ای میخای بگی!؟"
 مانند یک مجسمه خشکم زد و زبانم لال شد. یک دفعه رحیم صفوی خنده‌اش را قطع کرد و گفت:" معذرت میخام سوء تفاهم نشه ما تابع دستور فرمانده‌ایم" همین را که شنیدم گشاد شدن مردمک چشمانم را حس کردم‌ و جرقه‌ای از امید در دلم زده شد. تا آمدم از برادر صفوی تشکر کنم حاج حسین خرازی گفت:" ما هم تابع دستور فرمانده‌ایم"  ناخودآگاه یک قدم جلوتر رفتم‌ دست‌هایم را به طرف جمعیت دراز کردم و گفتم:" پس چرا معطل‌ هستید وقت نداریم هر لحظه برای ما سرنوشت‌ساز است تا ۴۸ ساعت وقت دارید که تمام نیروها و مهمات خود را آماده کنید" این را که گفتم همه نیم خیر شدند کمی عقب‌تر رفتم و از ته دل خدا را شکر کردم که دستور را پذیرفتند. وقتی به خودم آمدم که تنها داخل سنگر ایستاده بودم و تمام وجودم را اضطراب فرا گرفته بود با خودم گفتم:" خدایا فرماندهان کی رفتن!؟ چرا این‌ قدر مضطربم؟؛ پروردگارا خودت شاهد بودی من هرچی داشتم و نداشتم برای قانع کردن فرماندهان و انجام عملیات گذاشتم"  اضطراب و نگرانیم‌ بیشتر و بیشتر شد. از سنگر بیرون آمدم. غروب شده بود سریع به طرف قرارگاه راه افتادیم. در تمام مسیر یک جمله مدام ذهنم را مشغول کرده بود " اگه عملیات نگیره چه جوابی دارم به فرماندهان بدم؟  آیا میشه جبران کرد!؟ " نمی‌دانستم کجا هستم؛
چطور به قرارگاه رسیدیم متوجه نشدم؛ با صدای مشهدی رضا راننده تویوتا‌ که گفت:" فرمانده چیزی شده " فهمیدم باید پیاده شوم. به محض پیاده شدن به طرف سنگر بی‌ سیم‌ چی‌ها رفتم چند سرباز در حال جواب دادن به تلفن‌ها بودند سلام کردم و شروع به چک کردن مهمات شدم ؛ " الو الو محسن جان به گوشی؟ چقدر آذوقه برا شام‌ داریم ؟" 
"صیاد صیاد به گوشم؛  هرچی بود برا شام بردن "
 
سلیمی, [25.06.22 07:54]
زمان مانند باد و برق می‌گذشت. اکبر بی‌سیم چی  که نزدیک من نشسته بود آهسته گفت " فرمانده حاج حسین روی خَطِه " 
گوشی را گرفتم"  حسین جان به گوشم  ما نزدیک چشمه شدیم" 
_   همان جا بمونید" 
با آن اطلاعاتی که لحظه به لحظه فرماندهان گزارش می‌دادند معلوم بود که هیچ کدام از آنها امشب خیال استراحت و خوابیدن ندارند. شب هم انگار چشم دیدن این جنگ را نداشت. سریع چادرش را جمع کرد. هوا کم‌کم روشن شد ولی هنوز صدای گوش خراش تلفن‌ها امانمان را بریده بودند. کمیل کمیل ؛ خرمشهر چی شد؟" ..." دشمن تا کجا پیش اومده" 
 صدای انباردار مهمات هم در آمده بود؛" آذوقه کم داریم عده‌ای صبحانه می‌خوان چکار کنیم؟" بی‌سیم چی‌‌ها هم دیگر توان جواب دادن تلفن‌ها را نداشتند گوش من هم به وز‌ وز کردن افتاده بود. چه باید کرد موقعیت حساس بود بی سیم‌چی‌ها هم خسته بودند. یکی یکی روی زمین ولو شدند. خودم هم خسته شده بودم فقط تلفن‌ فرماندهان خط مقدم را جواب می‌دادم‌ و در حد چند کلمه می‌گفتم: " یا علی‌ بگید و منتظر ظهور آقا باشین"  تلفن‌ها همچنان داد و فریاد می‌کردند و صدایشان سنگر را به رگبار گرفته بود ولی کسی توانایی جواب دادن را نداشت تمام شبانه‌روز پشت تلفن‌ها بودیم. روز هم با سرعت باد گذشت. بالاخره ساعت ده شب زمان اولین عملیات بین شلمچه، پل نو و ام الرساس که در وسط منطقه قرار داشتند شروع شد. از همان ساعت شروع عملیات بر روی زانوهایم نشستم و بی‌سیم‌های جناح چپ و راست را به دست گرفتم گوش به فرمان حاج احمد متوسلیان شدم" ما میوه‌ها رو داخل جعبه‌ها گذاشتیم و در حال بار زدن جعبه‌ها درون ماشینیم‌"  حاج احمد توانست با یک تیپ از ارتش، از جناح راست به دشمن نزدیک شود. چند ساعتی بود که عملیات را شروع کرده بودند. به بی سیم‌چی گفتم با حاج احمد تماس بگیر "احمد احمد.. سفره شام رو پهن کردید؟" 
   _  صیاد صیاد... صیاد، برادر! ماهی از دریا گرفتیم؛ داریم کباب می‌کنیم. " متوجه شدم توان دشمن را بریده و گام به گام جلو می‌رود. اما مدام بی‌سیم‌ می‌زد" زغال هنوز به دست ما نرسیده؛ هوا ابریه‌، ممکنه باد و طوفان شروع بشه"صدای رگبار و توپ ما بین حرف‌های حاج احمد می‌آمد هر لحظه نگرانیم بیشتر می‌‌‌شد از طرفی من و بی‌سیم چی‌ها این دو روز را نتوانستیم استراحت کنیم اما خواب هم از سرم پریده بود. نمی‌دانستم این عملیات چه خواهد شد. چرا جناح چپ نمی‌تواند خط دشمن را بشکند تا به حاج احمد متصل شود. هر لحظه ممکن بود از دو طرف به حاج احمد حمله کنند "کجای عملیات رو اشتباه کردیم. اگر در این عملیات موفق نشیم " و هزاران فکر دیگر که نمی‌گذاشتند آرام بگیرم. از طرفی در تلاش بودم اطلاعات بیشتری از جناح چپ بدست بیاورم. کم‌ کم به صبح نزدیک می‌شدیم و اوضاع برای حاج احمد وخیم‌تر می‌شد. داد حاج احمد درآمده بود" جناح چپ کجاست؟" شرایط برای من هم سخت و نفس گیر شده بود هرکاری کردم نتوانستم نه به حاج احمد کمک کنم و نه با جناح چپ ارتباط بگیریم. هم من و هم حاج احمد هر دو متوجه شده بودیم که نمی‌توانیم دو جناح را بگیریم. حدود ساعت چهار و نیم صبح بود که امیدمان را از دست دادیم حاج احمد مدام داد می‌زد" برگردیم یا نه؟" تصمیم گیری برای من و حاج احمد بسیار سخت شده بود دیگر نیروها هم که منتظر این عملیات بودند باید به عقب برمی‌گشتند. خسته و کوفته به گونی‌ها تکیه دادم نمی‌دانستم چه جوابی به حاج احمد بدهم. تکلیف عملیات مشخص نبود. چشمانم را بستم تا با خدای خود خلوت کنم که نمی‌دانم چطور خوابم برد. بیست دقیقه بیشتر نخوابیده بودم که با سر و صدای  یکی دو تا از تلفن‌ها از خواب پریدم‌ صدای فریاد الله اکبر بلند شده بود به اطراف نگاهی کردم. چند سرباز که بی‌سیم چی بودند آنها هم از فرط خستگی روی زمین خوابیده و بی سیم‌ها و گوشی‌ها و دهنی‌ها همه رها شده بودند صدای تکبیر و سر و صدا از یکی از گوشی‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد خم شدم و گوشی را گرفتم ببینم چی شده؛ چشم‌هایم خواب‌آلود‌ بودند و نمی‌توانستم تشخیص دهم چه کسی پشت خط است، فقط صدای جمعی شنیده می‌شد که می‌گفتند:" الله اکبر الله اکبر؛ ما محور رو شکافتیم" 
ناگهان صدای حاج حسین خرازی از بی‌سیم دیگری بلند شد" ما خط دشمن رو شکستیم "  همان چیزی که برای ادامه عملیات منتظرش بودیم. خواب کاملا از سرم پرید. سرم را به طرف بالا بردم و با صدای بلند گفتم " خدایا شکرت؛ " 
آرام و قرار نداشتم، حس می‌کردم دوباره خون داخل رگ‌هایم به گردش درآمده، از سنگر بیرون رفتم نفس عمیقی کشیدم‌ هوایی که استشمام می‌کردم مثل شربتی شیرین، برایم لذت بخش بود، جنگ در این بیست و چند روز یک طرف و این چند ساعت عملیات یک طرف.
 یکدفعه صدای اذان داخل محیط قرارگاه پیچید برگشتم به عقب نگاه کردم اکبر بی سیم چی  بیدار شده بود و اذان می‌گفت:" الله اکبر ، الله اکبر "
 
سلیمی, [25.06.22 07:54]
به طرف تانکر آب قدم برداشتم، وضو گرفتم و به طرف سنگر برگشتم، چفیه را نزدیک سنگر پهن و شروع به خواندن نماز کردم. در سجده آخر چشمانم بی اختیار شروع به باریدن کردند، و زبانم زمزمه شکرا‌لله را سر داد. چند دقیقه‌ای بعد از نماز نشستم‌ و عملیاتی که طراحی کرده بودیم در ذهن مرور می‌کردم. چنان غرق در مرور کردن طرح عملیات شده بودم که وقتی سرم را بلند کردم هوا روشن شده بود، بلند شدم و به سنگر رفتم حدودا ساعت هفت صبح بود که حاج احمد برخط شد." صیاد صیاد به گوش باش " با شنیدن صدای حاج احمد سریع تلفن را از بی‌سیم‌ چی گرفتم" احمد احمد به گوشم برادر" 
- " به اروندرود رسیدیم".  
_ " الحمد لله، خدا قوت، همان جا بمونید " بعد از لحظاتی تلفن را برداشتم و بعد از چند تکبیر  به آقای رضایی گفتم:"  گرگ‌ها فرار کردند" و پیروزی در عملیات را خبر دادم. 
 
_"  خدا رو شکر؛ صیادی به گوش باش، صبر کن    بیام قرارگاه، تا با هم به خط مقدم بریم." چند دقیقه‌ای گذشت که آقای رضایی رسیدند، بدون معطلی به همراه او به نزدیکی آنجا رفتیم. به محض رسیدن صدای هلی‌کوپتر دشمن ما را غافلگیر کرد هلی‌‌کوپتر صبح زود با سقف سی متری بالای سر شهر خرمشهر در حال پرواز بود. همگی در میان خانه‌های ویران شده و سنگرها پناه گرفتیم. هلی‌کوپتر دوری زد و در حال برگشت به طرف مرز عراق شد که یکدفعه یک نفر با آرپی‌‌چی‌ روی شانه‌اش نیم خیز نشست و او را مورد هدف قرار داد. هلی‌کوپتر سرنگون شد. صدای الله اکبر از داخل خرابه‌ها و سنگرها بلند شد. در همان موقعیت دستور برپایی یک جلسه را دادم، برادر حسن باقری، رحیم صفوی، اسدی، احمد کاظمی و چند نفر در یک سنگر جمع شدیم. هنوز چند کلمه‌ای حرف نزده بودم که بی‌سیم‌چی داخل سنگر شد؛" فرمانده حاج حسین خرازی پشت خط است."  سریع دهانه گوشی رو گرفتم " احمد احمد "
_ "صیاد صیاد... کشتی پهلو گرفته، اجازه می‌دید بزنم به دریا؟" 
 پیشنهاد کردم" صبر کند تا بررسی کنیم." 
با برداران داخل سنگر، طرح عملیات را مرور کردیم؛ حسن باقری گفت:" نیرو‌ها خسته‌اند بهتره کمی صبر کنیم"  هنوز حرف باقری تمام نشده بود که برادر کاظمی گفت:" ممکنه دشمن تله گذاشته باشه".  همه بدون رد و بدل کردن حرفی فقط به یکدیگر نگاه کردیم، که
اسدی آرام گفت:" اصلا چقدر برای ما نیرو باقی مونده؟ چقدر از نیروهای دشمن هنوز در منطقه هستن؟"  
 ناگهان چند نفری با هم گفتند" درست نیست ۷۰۰ نفر از نیرو و این خط رو از دست بدیم " 
 به بی سیم چی گفتم‌ با حاج حسین ارتباط برقرار کن" ناگهان صدای حاج حسین همراه با خنده از پشت تلفن بلند شد. قبل از اینکه حرفی بزند گفتم :" قرارگاه کربلا با این عملیات مخالفت کرده" 
 حاج حسین با هیجان و لحنی کوبنده جواب داد:" من در کشتی هستم هوا خوبه، به من اجازه بدید به دریا بزنم" 
 به رضایی رو کردم و آهسته گفتم:" او متقاعد نمیشه‌ نیم ساعتی او رو رها کنیم تا آروم بشه ." ناگهان داد حاج حسین از پشت تلفن بلند شد.       " اونا رفتن " ولی جوابی به او ندادم. حاج حسین غرغر‌ کنان تلفن را قطع کرد. نیم ساعت از تلفنش نگذشته بود که  دوباره دادش بلند شد و بی‌سیم چی تلفن را به دستم داد:" حاج حسین بگوشم چه خبر شده!؟
_"  اونا رفتن " 
_ "یعنی چی؟" 
حاج حسین با داد و فریاد، اصرار کرد" یک کبوتر برا ما بفرستید ؟" 
به آقای رضایی گفتم:" برادر ما مجبوریم یک هلی‌کوپتر بفرستیم تا منطقه رو رصد کنه تا بدونیم عمق کار تا چه اندازه است."
با پشتیبانی تماس گرفتم:" عقاب عقاب به گوش باش، یه کبوتر رو آزاد کن "
هنوز صدای هلی‌کوپتر خودی در آسمان نپیچیده بود که از سنگر بیرون آمدم، ناگهان سیل جمعیتی از دور پیدا شد یک لحظه مات و مبهوت ماندم و  فقط نگاه می‌ کردم مگر باورم‌ می‌شد که این همه عراقی اسیر شده باشند. 
 
لیلاپرون