قطعه ای از داستان در انتظار خواهر

شناسه نوشته : 33445

1401/03/31

تعداد بازدید : 43

سرم را بالا بردم از پنجره بیرون را نگاه کردم هنوز  روی سکوی  حیاط مدرسه کیفش را بغل گرفته و  معصومانه در انتظارم نشسته بود . زیر آفتاب پائیزی موهای طلائیش برق میزد .نگرانش بودم و دلم برایش می سوخت. هر روز ساعت  ۱۲ ظهر از مدرسه تعطیل میشد  و  ۲بعد ازظهر زنگ مدرسه  ما می خورد واو همچنان منتظرم می ماند  تا باهم به خانه برویم . من هم در کلاس  لحظه شماری میکردم زنگ مدرسه  به صدا در بیاید ودست هم را بگیریم و راهی خانه شویم . غرق در افکارم بودم که  ناگهان  با صدای خانم معلم به خودم آمدم.  
- حواست کجاست بیا پای تخته هر ‌چه گفتم تکرار کن
 با پاهای لرزان کنار معلم ایستادم هر چه  می پرسید جوابی نداشتم . بی رحمانه ضربه های محکم خط کش قطور را  پشت سرهم روی کف دستانم  میکوبید ،تا اینکه  با صدای  زنگ مدرسه رهایم کرد و رفت   .به زحمت وسایلم را جمع کردم به حیاط مدرسه که رسیدم خواهرم شادمان به سمتم دوید. دستم را دور گردنش انداختم شلوغی جمعیت را که رد کردیم ، از ته کیفم خوراکی نصفه ام را در آوردم 
به او دادم و دستان سرخ شده ام را  از درد  زیر بغلم گذاشتم و راه افتادیم   .تمام راه او شادمان جلو جلو حرکت میکردو حرف میزد و من در دل می گریستم .
نوشته: اکرم رضائیان