سرم را بالا بردم از پنجره بیرون را نگاه کردم هنوز روی سکوی حیاط مدرسه کیفش را بغل گرفته و معصومانه در انتظارم نشسته بود . زیر آفتاب پائیزی موهای طلائیش برق میزد .نگرانش بودم و دلم برایش می سوخت. هر روز ساعت ۱۲ ظهر از مدرسه تعطیل میشد و ۲بعد ازظهر زنگ مدرسه ما می خورد واو همچنان منتظرم می ماند تا باهم به خانه برویم . من هم در کلاس لحظه شماری میکردم زنگ مدرسه به صدا در بیاید ودست هم را بگیریم و راهی خانه شویم . غرق در افکارم بودم که ناگهان با صدای خانم معلم به خودم آمدم.
- حواست کجاست بیا پای تخته هر چه گفتم تکرار کن
با پاهای لرزان کنار معلم ایستادم هر چه می پرسید جوابی نداشتم . بی رحمانه ضربه های محکم خط کش قطور را پشت سرهم روی کف دستانم میکوبید ،تا اینکه با صدای زنگ مدرسه رهایم کرد و رفت .به زحمت وسایلم را جمع کردم به حیاط مدرسه که رسیدم خواهرم شادمان به سمتم دوید. دستم را دور گردنش انداختم شلوغی جمعیت را که رد کردیم ، از ته کیفم خوراکی نصفه ام را در آوردم
به او دادم و دستان سرخ شده ام را از درد زیر بغلم گذاشتم و راه افتادیم .تمام راه او شادمان جلو جلو حرکت میکردو حرف میزد و من در دل می گریستم .
نوشته: اکرم رضائیان