تاکسی

شناسه نوشته : 32128

1400/10/20

تعداد بازدید : 62

تاکسی
 
پاییز باز هم مرا غافلگیر کرد در ساعت 5عصر تگرگ وباران می‌بارید خیابان را آب گرفته بود و ترافیک دو برابر شده بود و من بدون چتر با کتی پاییزی زیر بارش بی امان تگرگ برای ماشین ایستاده بودم تا اینکه پژوی سبز لجنی ایستاد  ومسیرم را که فهمید گفت سوار شو.صندلی کنار راننده مردی بود و من عقب سوار شدم همین که نشستم به راننده گفتم:"ببخشید صندلی ماشین خیس میشه."راننده کمی به عقب گردن کشید تازه رد بخیه روی صورتش را دیدم وچشم‌هایش که همرنگ ماشینش بود. اخمی کرد و گفت:"خیالی نیست داداش"
مردی که جلو نشسته بود هیکل درشتی داشت هر بازویش 4 برابر بازوی من بود کله کم مو گردن کوتاهی داشت تلفنش زنگ خورد زنگش صدای غرش شیر بود صدای خودش گرفته وخشدار به گوشم رسید."الو سیا بنال ببینم چی می‌گی"
نمی‌دانم چه شنید که با مشت محکم بر داشبرد ماشین کوبید و من که هیچ راننده هم تکان سختی خورد و عصبی خندید. ناخود اگاه گوش‌هایم را تیز کردم و ادامه مکالمه‌اش را گوش دادم.
_"سیا یه تار مواز سر بی‌بی کم بشه تار تارت می‌کنم.نازی کجاس زر نزن باشه باشه. نازی وای نازی بیام خونه دستم به دستت برسه تیکه بزرگت گوشته، چی گفتی بی‌بی اینطوری شد خفه‌شو  گوش کن دعا کن حالش خوب باشه وگرنه که ...اره اره"
نمی‌دانم نازی چه می‌گفت که رگ گردنش باد می‌کرد و بی قراریش  بیشتر می‌شد نگاهم به بیرون افتاد جلو بیمارستان بودیم که باز با مشت به داشبرد  کوبید و خفه گفت نگهدار. راننده به شدت ترمز کرد و ماشین چند متری کشیده شد  مرد بدون پرداخت کرایه از ماشین همچون تند باد پیاده شد و من همچنان به رفتنش نگاه می کردم.
 
✍️به قلم: فاطمه تیرانداز
حوزه علمیه امام خامنه‌ای
کرمانشاه