مجموعه داستان های کوچک در مورد کافه

شناسه نوشته : 31860

1400/09/28

تعداد بازدید : 72

 

#کافه
آهنگ ملایمی توی ماشین گذاشته بودم و چشم‌هایم را بسته بودم. امروز روز استراحت و تعطیلم بود که...با بازشدن در ماشین، رشته افکارم پاره شد. مهسا تا نیمه داخل ماشین شد و سارا دخترش را که غرق در خواب بود روی صندلی عقب گذاشت و به آرامی در را بست و خودش روی صندلی جلو جای گرفت نفس نفس زنان گفت:به خدا شرمنده‌ات شدم هدی، اگه کسی بود نگهش داره یا می‌تونستم باخودم ببرمش روز تو روخراب نمی‌کردم، ببخش. بیا این چندتا شکلات و این خرت و پرت‌ها رو بگیر اگه بهانه گرفت بهش بده من قول میدم زود برگردم. قربونت برم که انقدر ماهی. بین نطق تمام نشدنی مهسا پریدم و گفتم: در اون که ماهم که شکی نیست ولی قول بده زود بیای، خودت میدونی این وروجک آبش با من تو یه جوب نمیره گفته باشم. مهسا اما خنده‌ای کرد و با گفتن باشه و رفت. پووفی کشیدم وسرم را روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمانم را بستم بعد از تقریبا نیم ساعت صدای سارا بلندشد: ماااماان، مامانم کجاست؟! سعی کردم از در دوستی وارد شوم برای همین لبخندی زدم و گفتم: به به سارا خانم گل خاله،خوبی؟ مامانت رفته یه کاری انجام بده و زود زود بیاد، تا اون موقع هم من و تو مثل دوتا دوست خوب منتظرش می‌مونیم باشه؟ سارا اما در باغ نبود و مدام بهانه می‌گرفت.درآن لحظات طاقت فرسا دیدن کافه‌ای در آن طرف خیابان  نوری در دلم وجرقه‌ای را در ذهنم روشن کرد. سریع سارا را بلند کردم و باهم به کافه رفتیم. درهمان لحظه ورود عطرخوشایند و موسیقی آرام وفضای دلنشین وخلوت کافه دلم را برد. اولین میز خالی را انتخاب کردم و نشستیم. خب بفرمایید سارا خانم چی میل دارین؟ سارا بی تفاوت‌ترین نگاهش را به من انداخت و گفت من مامانم رو می‌خوام .درمانده گفتم: اذیت نکن دیگه دختر خوبی باش تا اون هم زود بیاد، ببین خاله اوردتت یه جای قشنگ، بگو چی میخوای تا برات بگیرم هوم؟  سارا درجواب سوالم کمی اطراف را نگاه کرد و گفت :من یه کیک تولد بزرگ میخوام از اونا که اونجا گذاشتن و به نقطه‌ای اشاره کرد. رد انگشت اشاره‌اش را گرفتم و به ویترین پر از کیک رسیدم.آه از نهادم بلند شد،آخه این موقع صبح و کیک به این بزرگی؟ هزار و یک ترفندم برای مجاب کردن سارا راهی به جایی نبرد و مرغ او یک پا داشت.با اکراه وصد البته اجبار کیک را برایش خریدم و او در سکوت مشغول خوردن شد. باخودم گفتم :باشه سارا خانم باشه ولی هرکاری تو امروز بکنی منم تلافیش را سر مامانت در می‌آورم ،دیگه خودت و مامانت می‌دونید و بعد هم بیکار ننشستم و با لبخند خبیثی گوشی‌ام را دراوردم و عکسی از سر و روی کیکی سارا گرفتم و برای مهسا فرستادم، مهسا روی تمیزی دخترش خیلی حساس بود. لبخندی زدم و به سارا خیره شدم لااقل اینجوری سرش گرم است و بهانه نمی‌گیرد همینش خوب است. لحظه‌ای از حرفم نگذشته بود که صدای سارا بلندشد: خالههه!! دیگه اینو نمی‌خوام، مامانم رو می‌خوام...
 
✍️به قلم: لیلا قرائی
 دانشگاه علوم پزشکی
 شیراز
-----------------------------------------------------------------------------
 
 
 
کافه دنج
 
عصر دل‌انگیز پاییز صدای موسیقی بی‌کلام ملایم در فضای نور پردازی شده به گوش می‌رسید. گلدان‌های کوچک زینتی و گل‌های آویخته از سقف و دیواره کافه زیبا و دلنشین بود. نگاه به ساعت مچی قهوه‌ای رنگش انداخت. سرش را بلند کرد. سهیل با ابروهای گره زده روبرویش بر روی صندلی میز دو نفره نشست. 
گوشه دنجی برای گفتگو و نجوای عاشقانه بود. لیست منو را از روی میز شیشه‌ای برداشت و آرام گفت:
-"پروانه، چی می‌خوری؟
 من چیزی از گلویم پایین نمی‌رود."
 
 پروانه با انگشت اشاره‌ی دست راستش موهای جلو سر سهیل را  به هم ریخت و با ناز گفت: 
_گلو درد داشتی، چرا نگفتی؟
 
لبخند کوتاهی روی صورت سهیل نشست.
 
_"عزیزم پیشنهاد کافی شاپ دادم، چون فراموش کردی.
 
_"امان از دست تو. چه چیزی را فراموش کردم؟"
_ "سهیل جان، کمی فکر کن. امروز  سالگرد چه مناسبتی است؟"
 
سهیل دوباره گره به ابروانش انداخت. کمی فکر کرد. دست بر چانه‌اش گذاشت.
_"مناسبت؟! "
_"آقا، سومین سالگرد ازدواج مان!"
_"کرایه مغازه یک هفته عقب افتاده، ذهنم درگیر است."
_"خدا روزی رسان است. نگران نباش. اما اگر قول بدهی شوهر خوبی باشی، خبر دارم، چه خبری!"
 
سهیل مشتاقانه چشم به دهان او دوخت و ادامه داد.
 
-"دیگر جوراب‌هایم را شوت نمی‌کنم این طرف، آن طرف اتاق." 
-"باید کمی فکر کنم."
-" ای بابا! بگو دیگر حوصله ندارم."
-"عزیزم  غصه نخور! پول هست. وقتی از خرج خانه چیزی اضافه می‌آمد با هدیه‌هایی که پول نقد بود؛ به حساب پس اندازم  واریز می‌کردم. ان شاءالله فردا اجاره این ماه را پرداخت می‌کنی."
 
چشمان سهیل از خوشحالی برق ‌زد. شادی روی صورتش موج انداخت  و گره‌ابروهایش  به تاخت رفتند. نگاهش به صورت همسرش دوخته شده بود. پرسید چرا تا حالا چیزی در این باره نگفته است؟
پروانه با هیجان جواب داد یک راز برای  چنین روزی بود. 
 
_"آقا سهیل! اجازه، الان شیر قهوه با یه تکه کیک شکلاتی از گلویتان پایین می‌رود؟
 
لبخند بر روی لبان هر دو آن‌ها نشست. نگاه عاشقانه با چشمانی که از شادی می‌درخشید بین آن دو ردوبدل می‌شد.
 
 
✍️به قلم: مهناز علی‌پور
 کرج
 
--------------------------------------------------------------------------
 
کافه
مشغول طراحی لباس بودم که تلفن همراهم زنگ خورد اسم خواهرم روی صفحه گوشی نمایان شد، وقتی جواب دادم صدایش گرفته بود از من خواست تا در کافه همیشگی‌مان که از زمان مجردی اخر هر هفته به انجا می‌رفتیم برم داخل تاکسی که نسشتم به فکر فرو رفتم از وقتی متاهل شده بدیم دیگر کمتر به این کافه می‌رفتیم هر کدام مشغول زندگیمان بودیم. 
وقتی رسیدم از چهره‌اش خواندم ناراحتی پیش امده تا مرا دید بغضش شکست سعی کردم با بغل کردن اورا آرام  کنم، بعد از آنکه  آرام  شد، قضیه  را برایم تعریف کرد. 
او مدتی بعد از  ازدواج فهمیده بود بچه‌دار نمی‌شود وامروز که برای آزمایش  رفته بود فهمیده بود مشکل از همسرش است سعی کردم اورا دلداری داده وخواسته‌ام را به او بیان کنم اینکه می‌تواند سر پرستی بچه‌ای را از پرورشگاه قبول کند وقتی گفتم چشمانش از فرط خوشحالی برق زد. 
یکسال بعد... 
حالا خواهرم با دختری که سرپرستی‌اش را قبول کرده بود امشب مهمان ما هستند.
 
✍️به قلم: فاطمه اخلاقی
حوزه علمیه حضرت زینب سلام‌الله علیها
ملایر
 
---------------------------------------------------------------------
 
 
#کافه
در آغوش آرامش
ماشین از سراشیبی جاده آرام و مصمم بالا می‌رفت و پیچ و خم‌های پی در پی مسیر، از انگیزه‌اش برای بالا رفتن کم نمی‌کرد.
انبوه درخت‌ها و بوته‌های سبز و هوای خنک و نم زده و صدای آواز پرنده‌ها لابلای شاخه‌های درهم تنیده‌ی درختان، انگار او راهم سر وجد آورده بود!
از میان درختان بلند قامت و استوار که دست در گردن هم انداخته و  سر روی شانه‌ی هم گذاشته بودند و با وزش نسیم، زیر لب برایمان سرود طروات سرمی‌دادند، گذشتیم.
  آنقدر بالا رفتیم و بالا رفتیم، تا به جایی رسیدیم که از شدت خنکا و سرسبزی، انگار تکه‌ای از بهشت بود!
گویا ابرها با تمام وجود ما را در آغوش کشیده بودند. 
و پایین جاده، دره‌ای یکپارچه سبز، سفره‌اش را برای پذیرایی‌مان پهن کرده بود.
از دل دره، آواز چشمه و نغمه‌ی دلکش بلبل ما را به سمت خودش می‌کشاند. 
از ماشین پیاده شدیم و از سراشیبی دره پایین رفتیم.
کنار چشمه روی تخت چوبی قدیمی‌ای که با گلیمی سنتی پوشانده شده بود زیر آلاچیقی چوبی رو در روی هم نشستیم. 
نگاهی به دور و برم انداختم. 
طبیعت دست نخورده وبکر ما را به آغوش خودش فرا می‌خواند!
 دلم می‌خواست با تمام سلول‌هایم نفس بکشم و آن همه زیبایی را یکجا ببلعم!
با نگاهی عطش زده مناظر دور تا دورم را به سرعت از نظر گذراندم و باز خیره شدم توی چشم‌هایش که ظاهرا خیال همراهی نداشت. 
از جا بلند شدم، کنارش نشستم.
 دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و آرام فشار دادم.
سرش را به طرفم بر گرداند، نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره سرش را پایین انداخت. 
با انگشت به سمت چشمه اشاره کردم و با اشتیاق گفتم:
ببین! واقعا انگار از این قشنگ‌تر نمی‌شود! نگاه کن...شبیه بهشت است!
سرش را برگرداند و نگاهی گذرا به سمت چشمه انداخت و باز خط نگاهش را به سمت گوشی‌اش که توی دستش بود کج کرد.
دست دراز کردم و گل رز قرمزی را که از پشت  آلاچیق به جمع دو نفره‌مان سرک می‌کشید چیدم و جلوی بینی‌اش گرفتم.
_یادت هست اولین باری که برایم گل هدیه آوردی؟ 
گل رز قرمز مخملی،
 درست عین همین.
یادش بخیر!چقدر زود گذشت!
نفس عمیقی کشید و عطر گل را همراه خاطرات شیرین گذشته استشمام کرد و لبخندی آرام گوشه‌ی لبش نشست.
خانمی میانسال با لباس محلی به سمت آلاچیق‌مان آمد.
منوی سفارشش سه چهار قلم بیشتر نداشت، و از آن میان چایی داغ و آش دوغ تازه توی آن هوای خنک و دلپذیر قطعا می‌چسبید.
پرسیدم:
_ آش دوغ و چایی خوب است دیگر؟
با حرکت سر حرفم را تاییدکرد.
خودم را از لبه‌ی تخت کمی بالا کشیدم و به متکای ساده کنار تخت تکیه دادم. و منتظر شدم تا سفارشمان آماده بشود...
 
 
 
✍️به قلم: فرشته پناهی
مدرسهٔ نفیسه.
اصفهان
 
---------------------------------------------------------------------
#کافه
 
رفاقت
از پله‌های آپارتمان  پایین می‌آیم  همین که در را می‌گشایم لشکرسرما بدون تعارف به داخل راهرو هجوم می‌آورد. شب قبل برف باریده و حسابی هوا را سرد کرده‌ است دگمه‌های پالتویم را بسته و شالم  را دور گردنم محکم کرده خارج می‌شوم عصر یک روز تعطیل است و خیابان بواسطه سرما خلوت. نشستن شکوفه‌های برف بر روی سرم حاکی از شروع بارشی دوباره است. به سمت میدان انتهای خیابان به راه می‌افتم صدای خرد شدن بلورهای برف‌های یخ زده یاد آور رعایت احتیاطی است که گاه فراموش کرده و به سرعت قدم‌هایم می‌افزاید ولی با نیمچه لغزشی دوباره گام‌هایم آهسته‌تر می‌شوند و آنگاه  که بخار بازدم جلوی شیشه‌های عینکم را تار می‌سازد  لختی می‌ایستم و با پر شال غبارتیرگی از آن می‌زدایم حیف از سپیدی‌هاست که به زنگار بخار آبی تیره گردند، دمی می‌ایستم ردیف درختان که گویی با ظرافت خاصی از تار و پود بلورین برف جامه سپید بر تن کرده و به میهمانی شکوفه‌ها دعوت شده‌اند، تابلویی شگفت انگیز را به تماشا گذاشته‌اند طوری که توسن بی پروای ذهنم نمی‌تواند از سرزمین خیال دل برکند، محو جمال طبیعت هستم که یک آن متوجه می‌شوم به میعادگاه رسیده‌ام و اصلا گذشت زمان را متوجه نشدم. جلو کافه ترنج بر روی دم پایی که عنوان مجعول و ناخوشایند ویل کام را بر دل خود نشانده پوتین‌هایم را چند بار محکم بر زمین می‌زنم تا برف از آنها بزدایم و در همان حال از پنجره‌های کناری کافه سرک می‌کشم اما گرمای درون کافه و سرمای خارج در نبردی تنگاتنگ مانع از دید زدنم می‌شوند. بدون آنکه از این جدال نتیجه‌ای بگیرم وارد سالن می‌شوم  صاحب کافه که از اشناهای دور است نیم خیز شده و  سری تکان می‌دهد دستم را به احترام بلند کرده به رسم ادب بر سینه می‌نهم او با حرکات چشم  و سر  به من می‌فهماند که جواد آمده است. تبسمی کرده و به سمت جایگاه همیشگی‌مان که میزی که در کنار پنجره و رو به خیابان است به راه می‌افتم. پشت به پیشخوان و روبروی پنجره بخار گرفته نشسته است از فاصله نزدیک بدون آنکه متوجه شود پشت سرش می‌ایستم با انگشتانش روی میز ضرب گرفته‌است و زمین زیر پایش را به جنبش وادار کرده این تیک‌هایش برایم آشنا هستند و کاملا روشن است که جواد کلافه است.
باصدای تقریبا بلندی سلامی کرده دستم را به سر شانه‌اش می‌گذارم  به تندی بر می‌گردد علی تویی؟ با حیرت ساختگی می‌پرسم منتظر کس دیگری بودی؟ نیم خیز می‌شود و تبسم تلخی بر گوشه لبانش می.نشیند. معترضانه می‌نالد حالا هم تشریف نمی‌آوردید درست بیست دقیقه است منتظرتم  چشمانم دنبال ساعت کافه به بازیگوشی می‌پردازد، خوب است نرخ را بالا نبر قرارمان چهار بود و الان چهار و ده دقیقه است نگو که این مدت برایت بسان قرنی گذشته ازآن گذشته  انگار  فراموش کردی هوا سرد و زمین یخ زده است. بر خلاف همیشه خیلی زود کوتاه می‌اید با بی حوصلگی می‌گوید خوب خوب تسلیم بفرمائید. پالتویم  را در آورده و به پشتی صندلی رهایش می‌سازم و روبرویش می‌نشینم خوب بسم الله هدف ازاین احضار بی‌موقع؟! بی حوصله‌تر از آن است که پاسخ تکه پرانی‌ام را بدهد . چند لحظه سکوت می کند و با انگشتانش بازی می کند و سپس  می‌گوید: ببین علی من تصمیم خودم را گرفته‌ام می‌خواهم همه چیز را بگویم و خودم را راحت کنم  با تکان دادن  سر به ادامه گفتگو دعوتش می‌کنم و  می‌پرسم چه تصمیمی چه چیز را بگویی؟  تو را چه شده پاک گیجم کردی پسر !! درمورد چه چیز حرف می زنی؟ با آشفتگی می نالد:  فقط اگر‌...، اگر مهر از این راز بردارم فکر می‌کنم آن موقع دیگر همه چیز تمام شود و من تورا ... خوب مرا چی؟ گویا مسئله جدی‌تر از این حرف‌ها بود با بی صبری اصرار می‌کنم بگو ببینم چه شده؟ در این هوای سرد مرا  زا به راه کردی  و حالا هم فقط ...با کلافگی دست مشت شده‌اش را به میز می‌کوبد علی خواهش می‌کنم  تو یکی دیگر نه، زخم من بقدر کافی نمک رویش ریخته شده خوب شرائط را درک کن دیگر تحمل حفظ این راز را ندارم. بهت زده می‌پرسم کدام راز جواد از چی داری حرف می‌زنی می‌نالد علی قضیه استخدام چند سال پیشت که می‌دانم هیچوقت فراموش نمی‌کنی یادت است. با بی صبری می‌پرسم خوب با بر افروختگی می‌نالد این من بودم که درحقت نامردی کردم  فرم‌هایت را نفرستادم و باعث شدم  تو ان موقعیت خوب را از دست بدهی‌، باور کن از روی حسادت نبود نمی‌خواستم از این شهر بروی و من باز تنهای تنها شوم ‌فقط ...دستم را بالا برده با عصبانیت ساختگی به سکوت دعوتش کردم، دست و پایش را گم کرد، زدم زیر خنده دیوانه فقط همین، طوری مساله را بزرگ کردی که من فکرم هزار جا رفت. متعجبانه نگاهم کرد یعنی... یعنی برای تو این کار من مهم نبود، یعنی  تو از دستم عصبانی نشدی؟ خنده کش داری کردم و گفتم من همان موقع متوجه شدم تو چکار کردی  ولی موقعی فهمیدم که دیگر کار از کار گذشته بود و دیگر نمی‌شد کاری کرد.
طبق معمول برای خرید میوه، مغازه‌ی علی آقا را انتخاب کردم؛ مغازه‌ی کوچک و تمیزی داشت و از شهر میوه‌های تازه می‌آورد. آن شب من آخرین مشتری بودم که پس از خرید میوه، علی آقا هم مغازه‌اش را بست و برای شام به خانه رفت. بعد از خداحافظی از علی آقا راهی منزل شدم؛ کافه احمد آقا اصفهانی هم در مسیر مغازه علی آقا بود و احمد آقا چند سالی ساکن روستای ما شده بود و معمولا شب‌های زمستان که شب‌ها بلند‌تر بود و هوا سرد بود کافه‌اش شلوغ‌تر می‌شد؛ همانطور که داشتم رد می‌شدم چشمم به حسن افتاد که گوشه‌ای از کافه کنار شومینه روی صندلی نشسته بود و دستش را زیر چانه گذاشته بود. نگاهی به اطراف انداختم کاظم را دیدم که گوشه‌ای کنار درخت چنار ایستاده بود، همان درخت چنار تنومندی که تابستان‌ها در آن منطقه کوهستانی سایه‌بان کافه بود و زیبایی محیط را دو چندان می‌کرد، کاظم را که پسر دایی‌ام بود صدا زدم و بعد از احوالپرسی، پاکت میوه را به دستش دادم و از او خواستم آن را به خانه‌ام ببرد. خودم وارد کافه شدم، دقیق‌تر نگاه کردم خود حسن بود ولی خیلی غرق فکر بود و اصلا متوجه اطراف نبود، دستی به شانه‌اش زدم برگشت و با دیدن من خیلی جا خورد، از جا بلند شد و سلام و احوالپرسی کردیم کنارش نشستم و گفتم: کجایی رفیق؟ از وقتی به شهر رفتی و شهرنشین شدی یاد ما نمی‌کنی! لبخندی زد و سری تکان داد؛گفتم: چه شده حسن جان؟! چرا اینقدر بی‌حوصله شدی؟ گفت: محمد جان! از وقتی ازدواج کردم بدبخت شده‌ام. تعجب کردم و پرسیدم: چطور؟ ادامه داد: همان اول ازدواج خانمم اصرار داشت که باید در شهر زندگی کنیم، با هزار قرض و وام خانه‌ای در شهر اجاره کردم و با رو زدن به این و آن کاری پیدا کردم ولی آنقدر حقوق ندارم که جواب خرج خانم را بدهد؛ دیگر کلافه‌ام، از این وضع زندگی خسته شده‌ام. 
گفتم: حسن جان باید فکری برداشت، راهی پیدا کرد با اینجا نشستن که چیزی درست نمی‌شود. گفت: می‌دانم محمد، حقیقتا مدتی است هر چه فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. گفتم به روستا بیایم، حاج آقا رسولی را پیدا کنم و با او صحبت کنم ولی اهالی گفتند که به قم رفته است؛ گفتم حاج آقا چند روزی رفته ولی برمی‌گردد حاج آقا واقعا می‌تواند کمکت کند من شماره‌اش را دارم می‌توانی تلفنی با او صحبت کنی. نگاهی به ساعت انداختم ده را نشان می‌داد گفتم بلند شو حسن جان این موقع شب تا یک ساعتی هم باید در راه باشی تا به شهر برسی و زن و بچه‌ات تنها هستند آه بلندی کشید و نگاهی به ساعت انداخت و با بی میلی بلند شد و پس از گرفتن شماره حاج آقا رسولی و خداحافظی راهی شد تا به قول خودش برود به بدبختی‌اش برسد و من هم کلاهم را برداشتم تا راهی خانه شوم در همین حال احمد آقا هم که داشت کافه را تمیز می‌کرد و می‌خواست برای استراحت برود جلو آمد و با همان لهجه‌ی اصفهانی‌اش گفت: این حسن پسر زحمتکش و عاقلی است ولی قبلا رشید‌تر و جوان‌تر بود الان در اوج جوانی چرا اینقدر شکسته شده؟! و بعد ادامه داد خدا عاقبت همه را ختم به خیر کند؛آمینی گفتم و بعد از خداحافظی به سمت خانه حرکت کردم.
 
✍️به قلم: زهرا زارع
حوزه علمیه حضرت زینب سلام‌الله علیها
 رفسنجان
 
 
---------------------------------------------------------------------
 

--------------------------------------------------------------------------