اتفاق

شناسه نوشته : 31858

1400/09/28

تعداد بازدید : 62

#اتفاق
 
چشمه اشکش می‌جوشید، نفس پرحسرت و نادمش را بیرون داد، لبش را به دندان گرفت تا هق ‌هق گریه‌اش بلند نشود، دیدگان تار از اشکش را به سنگ قبر سرد روبه‌رویش داد.
همه چیز مثل صفحه سینما از جلوی چشمانش می‌گذشت، صدای التماس گونه، عزت دخترش در گوشش پیچید، بابا تو را به خدا به زیارت نرو، بمان، مشکل مرا حل کن.
بابا کاسه صبرم لبریز شده، دیگر تحمل بی‌عرضگی رضا و دخالت‌های فامیل‌هایش را ندارم، بابا از دنیا خسته‌ام، بریده‌ام...
آقا یوسف بدون اینکه به دخترش نگاه کند، به صبر دعوتش کرد و گفت: دخترم بعد از سال‌ها امام رضا علیه‌السلام، مرا طلبیده، انشاالله بعد از زیارت، مشکلات هم حل می‌شود.
دخترش تمام التماس وخواهشش را در نگاهش ریخت، به پدرش نگاه کرد،
دل آقا یوسف لرزید، ولی با تشر همسرش که او را صدا زد، به خود آمد، زیر لب خداحافظی گفت که فقط خودش شنید، با گام‌هایی لرزان عازم شد.
تازه به هتل رسیده بودن که تلفن آقا یوسف زنگ خورد، آن طرف خط خبر ناگوار خودکشی، دخترش را به او داد، گوشی از دستان لرزانش افتاد، بدون اینکه حتی گنبد‌طلا را دیده باشد، با حالی زار، برای خاکسپاری دخترش آماده می‌شد.
 
✍️به قلم: معصومه جعفری
حوزه علمیه امام حسین